هر روز بعد از مدرسه با هم، خانه میرفتیم. با نهایتِ آهستگی قدم میزدیم، گاهی هم البته از مسیرمان منحرف میشدیم. حتا در این صورت هم همیشه در یکچشمبههمزدن به لحظهی جدایی میرسیدیم. عجیب بود. اگر خودم تنها همان مسیر را میرفتم، کسالتبار و بیپایان بهنظر میرسید. اما حین آن خرامانخرامانْ قدم زدن و همکلامی با آکی، آرزو میکردم هیچگاه پایان نمییافت و وزن کیفم، که پر بود از تودهی کتابهایم هم اصلاً و ابداً آزارم نمیداد. چندین سال بعد به این فکر کردم که شاید زندگیمان هم مثل همین باشد. عمری که در تنهایی سر شود، بلند و کسالتبار است. اما عمری که با معشوق سر شود، مثل یکچشمبههمزدن خواهد گذشت.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست