«فلانری اوکانر، داستاننویس نامدار در نامهای به یکی از دوستانش، نوشته بود: «نویسندهای پیدا کردهام که از هر داستاننویس دیگری، از جمله خودم، بهتر است. به کتابخانه برو و کتابی از برنارد مالامود بگیر. داستانهای کوتاه مالامود سرراستاند. این داستانها که ویژگی غمبار و خندهدار بودن را به طور توام دارند، جزئیاتی غیرعادی از مسائل عادی زندگی روزمره را بیرون میکشند.
بارها عقب مغازه میرفت و حرف میزد؛ آنها به تکتک کلمههاش با علاقه و حوصله گوش میکردند، چون مارکوس علاوه بر اینکه مرد مهربانی بود - از چشمهاش پیدا بود - خوشصحبت هم بود و آنها از حرفهاش لذت میبردند. با اینحال و با وجود هرچه گفته بود، همان دقیقهای که حرفش تمام میشد و پشتش را به آنها میکرد، باز شروع میکردند. مارکوس با اوقات تلخ برمیگشت جلوی مغازه و زیر ساعت صفحه زرد مینشست که دقیقهها را تیکتاککنان فراری میداد و با بدبختی خودش سر میکرد تا وقتی که زمان متوقف میشد و وقت رفتن به خانه میرسید. عجیب بود که آنها کار هم انجام میدادند.
دلش میخواست با یک اردنگی عذر جفتشان را بخواهد ولی نمیتوانست فکرش را بکند که مجبور شود دو نفر دیگر پیدا کند که اینهمه ماهر باشند، زیردستش کار کنند و مجبور نباشد پول زیادی بهشان بدهد. بنابراین، با فکر اصلاح تا حد ممکن، یک روز ظهر امیلیو را که داشت برای ناهار بیرون میرفت، به کناری کشید و پچپچکنان گفت: «گوش کن، امیلیو، آدم باهوش اینجا تویی، به من بگو چرا دعوا میکنی؟ چرا اینهمه ازش بدت میآد، چرا اون اینهمه ازت بدش میآد؟ چرا اینهمه حرف بد میزنید؟»