بنمایهی شخصیت انسان و اساس هستی او حافظه است. به علت پیوستگی رخدادها در حافظه ما همیشه خود را یک شخص واحد میپنداریم؛ پیوستگی، "من" را پدید میآورد. ناپیوستگی انسان را از واقعیت جهان جدا میکند. گمان کنید صبح بیدار میشوید و به علتی تمام خاطراتتان پاک شده، در برابر پرسشِ " شما کیستید" چه پاسخی میدهید... هیچ! نمیتوانید پاسخی بدهید.
پروفسور دچار چنین بلایی میشود؛ البته نه فراموشی کامل. او در سال ۱۹۷۵ به علت یک تصادف رانندگی دچار اختلال حافظه میشود. حافظهی قبلی او بر جا میماند اما دیگر توانایی تشکیل حافظهی جدید را ندارد. وضعیتی که در پزشکی به نام فراموشی پیشگستر شناخته میشود. پس از گذشت ۱۷ سال از آن زمان هر صبح که از خواب برمیخیزد چیزی از روز قبل به یاد ندارد و تنها رابط او با دنیای واقعی یادداشتهای کوتاهی است که به کتش سنجاق کرده. مهمترین آنها؛ حافظهی من تنها هشتاد دقیقه را به یاد میآورد. او هر صبح با دیدن این یادداشت دچار اندوه شدیدی میشود و سپس به کارش میپردازد. حل کردن مسائل برای ژورنالهای ریاضی. روزی که خدمتکار جدید به کلبهی پروفسور میرود تا به کارهای او رسیدگی کند پروفسور به جای سلام میپرسد شمارهی کفشت چند است؟ از او سال و ماه تولدش را میپرسد و شروع میکند به انجام بازیهای عددی.
و ازین جاست که کمکم شخصیت پروفسور آشکار میشود، برای او تنها ریاضی و اعداد باقی ماندهاند، تنها راه ارتباط او با دنیا از طریق اعداد است. در جایی نیز که در حال شرح دادن جادوی عدد صفر است، پریدن پروانهای از روی شاخهای را به مانند معادلهی ۱-۱=۰ تصور میکند! او زیبایی جهان را به وسیلهی ریاضیات درک میکند. خدمتکار نیز که پیشتر از ریاضی گریزان بوده کمکم محسور شیوهی ارتباط پروفسور با اعداد میشود. وقتی یک روز پسر خدمتکار به کلبهی پروفسور میرود، پروفسور اسم او را جذر صدا میکند، زیرا به زعم او جذر سخاوتمند است و اعداد را زیر سقف خویش جا میدهد. بیان عاطفی او نیز به زبان ریاضی است.
شخصیتهای معدودی در رمان هستند و هیچکدام هم اسم ندارند، سرگذشت خدمتکار هم بسیار سریع و به دور از احساس شرح دادهمیشود. در چنین فضای شخصیتزدایی شدهای که به عمد ایجاد شده دو مورد چشمگیر است؛ نخست اندوه شدیدی که هر صبح پدوفسور با فهمیدن نقص حافظه دچارش میشود و دوم رابطهای عاطفی که بین خدمتکار، پسرش و پروفسور ایجاد میشود. درد و اندوهِ هر روزهی پروفسور به گونهای یادآورِ اسطوره پرومتئوس است که هر روز عقابی جگرش با منقار از تنش بیرون میکشید و این روند هر روز تکرار میشد.
با اینکه پروفسور هر روز آنها را فراموش میکند، آن دو دلبستهی او میشوند و خدمتکار، خود و پسرش را دوست پروفسور به حساب میآورد. پروفسور با آنکه حافظهاش دوامی ندارد اما با هربار دیدن جذر به او محبت میکند؛ شاید او از واقعیت جهان پیرامونش گسسته باشد اما هنوز انسانی است که میتواند دوست بدارد و دوست داشته شود. وضعیت حافظهی او بدتر و بدتر میشود تا جایی که حتا چندثانیه هم در یادش نمیماند ولی رابطهی عاطفی پابرجا میماند و زیبایی و سادگی بیپیرایه داستان در این جا مشخص میشود؛ شاید حافظهاش به مشتی عدد فروکاسته شده باشد، اما او "هیچ" نیست! از همین راه است که او با افراد پیرامونش ارتباط برقرار میکند و آنها او را میفهمند و به او عشق میورزند.