سوم سپتامبر 1939. آخرین دقایق صلح رو به پایان بود. من و پدرم نشسته بودیم و مادرم را در حال حفر پناهگاه تماشا میکردیم. پدرم گفت: مادرت زن کوچولوی بینظیریه، پسرم.» و من اضافه کردم: «و هر روزم داره کوچولوتر میشه.» دو دقیقه بعد، مردی به نام چمبرلین که تقلید صدای نخست وزیر را میکرد، توی رادیو حرف زد: «ما امروز از ساعت 11، با المان وارد جنگ میشویم.» (از ما گفتنش خیلی حال کردم.)...
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست