ومبرلی همیشه نگران است. نگرانیهایش پایانی ندارد. نگران است نکند آبمیوهاش را بریزد، نکند توی حمام آی برود و کوچک شود، نکند توی شوفاژشان مار باشد و ... هر قدر مامان و بابایش به او میگویند که نگران نباشد، فایدهای ندارد.
حالا نگرانی تازهای به نگرانیهای قبلیاش اضافه شده: کودکستان. نگران است که نکند بچهها به اسم او بخندند،نکند معلم بداخلاق باشد، نکند...
اما اولین روز کودکستان آنطور که ومبرلی تصور میکرده نیست.
در حال حاضر نظری ارسال نشده است
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
ارسال متن پیام وارد کردن متن پیام الزامیست