رابرت بروس ـ عنکبوت و سلطان
ژوئن سال 1314 بود، رابرت بروس در حالی که تاج جواهرنشانش در آفتاب ظهر اسکاتلند میدرخشید در میان میدان نبرد میراند. سلطان تنومند دستهایش را بالا برد و تاجش را بر کلاهخود چرمی روی سرش محکم نمود. پادشاهان معمولا تاجشان را در میدان نبرد بر سر نمی نهادند ولی پادشاه اسکاتلند فرق میکرد.
ز آنجایی که کسی نبود که اسبی تنومند انتخاب نماید، پادشاه بر اسبی کوچک که به دلیل نرم خرامیدن مورد علاقهی اشراف بود نشسته بود و با این حیوان چالاک در مقابل کماندارا ن و سربازان میتاخت و آنان را به مقاومت در جنگ تشویق مینمود. میدانست که نیروهایش بسیار کم هستند و تنها امیدش حس میهن پرستی و شجاعت آنان بود.
پادشاه قرن چهارم باید در عقب لشگر باشد و آنان را راهنمایی نماید. رابرت در جلو میراند و به و ضوح در معرض دید بود تا مثالی باشد برای دیگران. نه شمشیر داشت و نه نیزه، فقط تبر جنگ.
پیغامش برای نیروهای انگلیسی مقابلش در لجنزارهای بانوکبرن (Bannockburn) نیز بود دوست و دشمن باید میفهمیدند . بعد از یک سری حمله انگلیسها به سرزمینهای کوهستانی و شکستهای ننگ آور، اکنون سلطان سی و نه ساله اسکاتلندی خطی بر ماسه میکشید. تا نشان دهد در اینجا جنگ استقلال اسکاتلند صورت خواهد گرفت و نتیجهاش در دست اوست. پیغام واضح بود: رابرت بروس بازگشته بود، به عنوان الهام بخش و هدف.
افسانه
استقامت عنکبوتی کوچک رابرت بروس را تشویق نمود که از مخفیگاهش خارج شود و انگلیسیها را در نبرد استقلال اسکاتلند شکست دهد.
واقعیت
تاکتیکهای هوشمندانه و مرگ ادوارد اول، پادشاه همیشه فاتح انگلیس و نه الهام از یک عنکبوت، پیروزی به ارمغان آورد.
در میان انگلیسیها، جوانی نامجو و جسور در پس سروی کوهی فرصتی را به دست آورد. سر هنری دو بون (Sir Henry de Bhun) پسر بیست و سه ساله خانوادهای اشرافی در انگلیس بود. از آنجایی که مدتها بود تحت تاثیر برادر بزرگترش همفری قرار گرفته بود، بسیار مشتاق بود که به مقامی بالا در ارتش و احترام همتایانش که او را جوانی مغرور میپنداشتند دست یابد .
تاج درخشان پادشاه اسکاتلند توجهش را جلب نمود. پادشاه بدون اینکه کسی در اطرافش باشد درست در مقابلش بود، هدفی سهل و وسوسه انگیز. چه شانس خوبی! دو بون میتواست سودی به ارتش انگلیس برساند و در آن واحد به شکوهی که آرزویش را داشت دست یابد. بدون لحظهای درنگ نیزهاش را آماده کرد و اسبش را به سمت پادشاه اسکاتلند تازاند.
حرکت ناگهانی اسب سواری تنها نظر هر دو سپاه را به خود جلب نمود. کمانداران اسکاتلندی و انگلیسی خشکشان زده بود در حالی که آن فرد همچنان به سمت هدفش میتاخت. هدف نیز گیج شده بود. هنگامی که اسبش با وحشت به حرکت در آمد ، رابرت بروس افسارش را به دست گرفت و نظاره گر پیش آمدن مرد جوان شد. هنگامی که دو بون آنقدر نزدیک شده بود که رابرت میتوانست بوی اسبش را حس کند و صدای شیحهاش را بشنود، پادشاه ناگهان افسار اسبش را به سمت چپ کشاند به صورتی که پهلوی اسب به طرف فرد حمله کننده بود. دو بون که شوکه شده بود منحرف شد و نیزهاش بدون اینکه آسیبی برساند از کنار پادشاه گذشت. هنگامیکه آن دو به هم بسیار نزدیک شدند، رابرت بر روی زین ایستاد، تبرش را بالا برد و آن را با سرعت به سمت گردن مرد جوان پایین آورد و با یک ضربه سر و کلاه خودش را بر زمین انداخت.
هنگامی که دو بون بر زمین افتاد و اسبش با سرگردانی به هر سو میتاخت فریاد تشویق از سپاه اسکاتلند به گوش رسید. به سمت رهبر قهرمانشان هجوم آوردند و این حرکت شجاعانه را به وی تبریک گفتند و در عین حال او را به دلیل بی احتیاطیش سرزنش نمودند. رابرت از میانشان عبور کرد و به تمجیدهایشان اهمیتی نداد. سرش را تکان داد و به پایین نگریست. با ناراحتی گفت " تبرم شکست، بهترین تبرم بود" بعد دستهی شکسته را به سمتی پرتاب کرد، و خود را برای نبرد آماده نمود.
عنکبوت و پادشاه جنگجو
رابرت پسر دو اشرافزاده معروف بود و هفت سال قبل در سال 1307 بعد از تلاش فراوان تخت پادشاهی را به دست آورده بود. پدرش رابرت دو بروس (Robert de Brus) ششمین لرد (رهبر) آنادال (Annadale) بود و مادرش مارجری (Marjorie) کنتس کاریک (Carrick) همان اندازه برجسته بود. گفته میشود قبل از ازدواج همسر کنونیاش دو بروس را به قل و زنجیر بسته و محبوس نموده تا بپذیرد با وی ازدواج نماید. از طرف پدر و مادر پنج نسل قبل جدش پادشاه دیوید بود و به این دلیلی رابرت تاج و تخت را حق خود میدانست.
به عنوان رهبر خاندان بروس، با دیگر اشرافزادگان اسکاتلندی دچار مشکل شد و بعد با حملهی انگلیسها به مرز اسکاتلند مواجه شد. در تلاشش برای جلوگیری از پیشروی مهاجمین با حملهی ناگهانی آنان مواجه شد و مجبور به فرار از کشور در سال 1307 گردید. خود را به جزیرهای کوچک به نام راتلین (Rathlin) در ساحل شمالی ایرلند رسانید و در غاری تنگ و تاریک سکنی گزید.
افسانه های بسیاری در رابطه با این دوران از زندگیش ساخته شده است. بر اساس آنچه در مدارس اسکاتلند تدریس میشود، رابرت در تنهایی به سر میبرد بدون اینکه هر گونه دوست چه انسان و جه حیوان در کنارش باشند.
روزی موجود دیگری را دید که در غارش زندگی میکند. عنکبوتی کوچک که در تلاش بود در دهانهی غار تاری بتند. از یک دیوار شروع کرد و سعی نمود تارش را به دیوار مقابل برساند. رابرت جذب تماشای تلاش خستگی ناپذیر عنکبوت بود که بارها و بارها کارش را تکرار نمود. هفت بار تلاش کرد ولی تار میافتاد. همان تعداد دفعاتی که خودش از انگلیسیها شکست خورده بود.
رابرت با خود گفت" اگر این دفعه نیز عنکبوت شکست بخورد نشانهی این است که من نیز باید تلاش خود را رها کنم ولی اگر موفق شود این غار را ترک کرده و به مسئولیت پیشینم بازخواهم گشت." دفعهی هشتم تار به دیوار مقابل رسید و عنکبوت فورا شروع به تنیدن تارها نمود. رابرت که تلاش عنکبوت الهام بخشش بود سریعا غار را ترک نمود به جنگ باز گشت و انگلیسیها را شکست داد.
اسکاتلندیها درس اخلاقی این داستان را دوست دارند چرا که به کودکان اهمیت سعی و کوشش را میآموزد درست مثل افسانهی پارسون ویمز (Parson Weems ) آمریکای ها که در آن جورج واشنگتون حاضر به دروغ گفتن در رابطه با درخت گیلاس افتاده بر زمین نشد.
ولی منتقدان در این داستان جذاب نکات مشکوکی یافته اند. یکی این است که خود رابرت هرگز این داستان را بیان نکرد و هیچ نویسندهای که در زمانش میزیست آن را نقل ننموده. بلکه اولین بار 500 سال بعد از این ماجرا در نوشته های سر والتر اسکات (Sir Walter Scott) بدان اشاره شده و بعد در شعرهای رابرت برنز (Robert Burns) . منتقدان بعد از تحقیقات بیشتر افسانهای مشابه آن در فرهنگهای دیگر از جمله یونان باستان نیز یافتند.
هیچ کس هرگز آن غار را نیافته، اصلا همچین غاری در جزیره راتلین وجود ندارد و در نهایت کسانی که این داستان را باور ندارند میگویند برای خروج از غار رابرت باید تلاشهای عنکبوت بیچاره را نابود و تار را از بین میبرده که نشان میدهد فردی ظالم است نه قهرمانی برای بچه مدرسهای ها.
چکش اسکاتلند
احتمالا عامل خروج رابرت از غار شنیدن خبر مردن ادوارد اول ،جولای 1307 در راه حملهای دیگر به اسکاتلند بوده. جانشین وی پسرنالایقش ادوارد دوم بود که اکنون پادشاه و فرمانده ارتش گردیده بود و حتی فرماندهان وی به او اعتماد نداشتند.
درحالی که ادوارد اول در مرزهای شمالی به عنوان چکش اسکاتلند شناخته شده بود و همه از وی میترسیدند. به او ادوارد پا بلند نیز میگفتند چرا که شش پا قد داشت، فردی جنگجو بود که در تلاشی بی رحمانه به دنبال یکی کردن بریتانیا، اسکاتلند، ولز و بقیه جزایر اطراف تحت سلطه خود بود. سی سال به منظور تحت سلطه در آوردن اسکاتلند با آنان جنگید .
البته اول به دنبال ولز ، سرزمینی ناهموار در غرب انگلیس بود.مردم مغرور ولز که توسط سرزمین ناهموارشان محافظت میشدند رسم و رسوم و حتی زبان خود را داشتند که هیچ شباهتی به انگلیسی نداشت. زبانی موزون و ریتمیک که برای موسیقی و شعر استفاده میشد.
ادوارد مخالف چنین استقلال خودسرانهای بود و آن را تهدیدی در مقابل قلمرو رویایی خود میدید. گذشته از این مردم ولز به کررات به آنسوی مرزمی رفتند ، گوسفند میدزدیدند و بعد در تپه های خود مخفی میشدند. و باید برای این خطا ها تنبیه میشدند. ادوارد ارتش خود را بدانجا فرستاد و بعد از چند ماه در 1301 ولز تسلیم شد .
طبق افسانه ها، ادوارد توانست با حیلهای گمراه کننده بر آنان پیروز شود. به ولز مستقل قول داد رهبری برایشان انتخاب کند که در ولز به دنیا آمده و حتی یک کلمه هم انگلیسی صحبت نمی کند و به نفع خود از این قول استفاده کرد. پسر تازه متولد شدهاش ، ادوارد دوم از هنگام تولد به نام شاهزادهی ولز تدهین شده بود، لقبی که هنوز به پسر بزرگ پادشاه انگلستان داده میشود. مادرش وی را در قصر کارناون (Caernavon) در ولز به دنیا آورده بود. و البته از آنجایی که فقط چند روزش بود کلمهای انگلیسی یا زبان دیگر صحبت نمی کرد.
پادشاهان و کشورها
حال که ولز را از آن خود کرده بود میتوانست تمرکزش را به هدف یکی کردن اسکاتلند با انگلیس که از لحاظ نژادی متفاوت و کشوری مستقل بودند منعطف کند.کشوری که با رقابت و نفاق بین اشرافش شکافته شده بود، و شکسپیر آن را در تراژدی کلاسیک خود مکبث جاودانه ساخت.
سنی از پادشاه الکساندر سوم گذشته بود و بیمار بود، تنها وارث قانونیاش شاهزاده الکساندر نیز در بستر بیماری بود و فرزند مذکر دیگری نداشت. از لحاظ تاریخی، اشراف و مقامات اسکاتلندی پس از مرگ پادشاه جلسهای تشکیل میدادند تا کسی از میان خود را بعنوان جانشین وی انتخاب نمایند.
الکساندر سوم طبق رسوم قدیمی ارلها، کنتها، اسقفها و ملاکین بزرگ را گرد هم آورد تا در رابطه با نحوهی انتخاب پادشاه بعدی تصمیم بگیرند. قبل از اینکه به نتیجهای برسند در سال 1283 شاهزادهی جوان دار فانی را وداع گفت و پدرش بعد از او در سال 1286. اینگونه بود که فقط یک نفر باقی ماند که میتوانست جانشین وی شود. مارگارت ، " باکرهی نروژ" ، نوهی الکساندر، نتیجهی ازدواجی سیاسی با اریک دوم (Eirik) نروژ. او فقط سه سال داشت.
حال چه کسی باید زمام امور را به دست میگرفت؟ یک حزب بر آن بودند که این دختر کوچک بدون در نظر گرفتن سنش باید ملکه شود چرا که هم خون پادشاه است. پادشاه سالخورده فکر همه چیز را کرده بود و سه قیم را تایین نموده بود که به نام او به امور حکومت بپردازند تا مارگارت بزرگتر شود .
دیگران نیز ادعاهای خود را داشتند. از جمله دو نفر به نامهای جان دو بالیون ، از خانوادهی ملاکین بزرگ که خود را از نسل پادشاه دیوید دوم و نوه نوه نوه او میدانست و رابرت دو بروس که در آن زمان ارل کاریک بود. ارلی که چهار نسل از شاهزادگان بودند، پدر رابرت بروس. به نظر میرسید این سه گروه هیچ توافقی با هم نداشتند.
ادوارد و هدف بزرگ
ادوارد ، پادشاه انگلستان خود را وارد ماجرا کرد و پیشنهادی بزرگوارانه مبنی بر داوری بین این سه گروه را داد که به عنوان " هدف بزرگ " شناخته شد. وی اصرار بر این داشت که تمام جناحها از جمله قیمین و اشراف تصمیمش را بپذیرند و پادشاه انگلیس را به عنوان ارباب خود قبول داشته باشند و جزو قلمرو انگلیس شوند.
ادوارد به آنان این اطمینان را داد که این حالت موقتی خواهد بود تا وقتی که وارث مشخص شود. قراری که کشور را به ثبوت میرساند. رقیبان که دیگر از پا افتاده بودند این پیشنهاد را پذیرفتند ولی بعد مارگارت در سن هفت سالگی هنگامی که با کشتی به ملاقات مادربزرگش میرفت در طوفان غرق شد. و حال دو رقیب باقی مانده بودند جناح بالیون و بروس. هر دو گروه نمایندگان خود را نزد ادوارد فرستادند تا به نفع آنها رای دهد. بعد از مدتی طولانی، ادوارد جان بالیون را به عنوان پادشاه معرفی نمود و بروسها به اجبار این انتخاب را پذیرفتند.
بالیول که اکنون پادشاه جان اول نام گرفته بود تازه فهمید منظور ادوارد از ارباب چه بوده. او بود که حکمران واقعی اسکاتلند بود. و از این به بعد کشور از لندن اداره میشد. اسکاتلند بخشی از قلمرو ادوارد میشد. همانگونه که وی خواسته بود. پادشاه جدید اسکاتلند متوجه شد از خود قدرتی ندارد و بارها برای ارائه توضیحات به انگلیس خواسته شد.
در نهایت هنگامی که ادوارد در سال 1296 به جان فرمان داد نیروهایش را برای نبرد با دوست همیشگی اسکاتلند یعنی فرانسه آماده نماید، جان به پشتیبانی دیگر اسکاتلندی ها البته به جز بروسها، به این نتیجه رسیدند که هر چیز حدی دارد و تصمیم به سرپیچی از دستور ادوارد گرفتند. ادوارد وی را به خیانت متهم و در برج لندن زندانی نمود جایی که سه سال بعد عمرش را در آن گذراند. سپس وی را مجبور به واگذاری مقامش نمود و تاج و تخت را خالی اعلام نمود. اسکاتلندی ها دست به شورش زدند. ادوارد به شهر امن و امان برویک (Berwick) در اسکاتلند حمله نمود ، زن ، مرد و کودکان زیادی را کشت و شهر را نابود ساخت. گروه دیگری از قیمین بر علیه پادشاه انگلیس به پا خواستند و ادوارد ارتش عظیمش را به سمت اسکاتلند فرستاد.
مل گیبسون در فیلم شجاع دل جنگ و ستیزی که بعد از آن پیش آمد را به تصویر میکشد. پس از کناره گیری پادشاه جان و دزدیدن سنگ سرنوشت که پادشاهان اسکاتلند بر روی آن تاج گذاری مینمودند و انتقال آن به صومعه وست مینستر و شکستهای بعدی اسکاتلندی ها، به نظر میرسید اکنون نیروهای انگلیسی کشور را مطیع خود ساخته بودند.
ولی بعد ویلیام والاس (William Wallace) شریف ، همان شجاع دل، به همراهی نیروهای اسکاتلندی بر علیه ادوارد شورش نمودند و وی را مجبور به فرستادن نیروهای بیشتر نمودند. والاس با شجاعت تمام انگلیس را در نبرد پل استیرلینگ (Stirling) شکست داد. وی فرمانده چندین حملهی پیروزمندانه به خاک انگلیس بود. ولی نیروهای امدادی ادوارد در جنگ فالکریک (Falkrik) بر اسکاتلند غلبه نمودند و والاس به فرانسه گریخت.
بروسها ، پدر و پسر به عنوان بخشی از هدف بزرگ با ادوارد پیمان وفاداری بسته بودند. چرا که در هر دو طرف مرز املاک و مستقلات داشتند و نسبت به انگلیس نیز احساس وفاداری مینمودند. ولی پیمان خود را شکستند و به همراه دیگران به مقابله در برابر پیشروی انگلیس پرداختند. تعدادشان در مقایسه با نیروهای انگلیسی بسیار کم بود. بروس جوان که سی سال بیشتر نداشت بارها در درگیریهای مرزی شکست خورد و این شکستها باعث شد خود را به جزیرهی راتلین تبعید نماید.
نبردی متفاوت
هنگامی که رابرت بعد از مرگ ادوارد در سال 1307 به اسکاتلند بازگشت در جنگی متفاوت به نبرد پرداخت. دیگر دوران شوالیه های زره پوش که در میدان جنگ به مبارزه میپرداختند تمام شده بود. به جای آن شروع به کمین و حملهی ناگهانی به مهاجمین انگلیسی نمود و یکی یکی پناهگاهها و نقاط قوتشان را از بین برد. به هر قصری میرسید چه از آن انگلیسیها بود و چه طرفدارشان در نتیجهی حملات ناگهانیش تسلیم وی میشدند.
چندی نگذشت که بیشتر شمال غرب اسکاتلند از تصاحب انگلیسیها خارج و جزو قلمرو رابرت شد. برای هفت سال انگلیس وضعیت ثابتی نداشت و نمی توانستند حکمرانیشان را تحکیم ببخشند. رابرت چنان در جنگ به سبک پارتیزان متبحر شد که در تمام دنیا معروف شد ، درست مثل مائو (Mao ) و هو چی مین (Ho Chi Minh) .
بروسها همیشه انتخاب جان بالیون به عنوان پادشاه جان اول را بی عدالتی میدانستند. در سال 1307، با خلع جان از پادشاهی و تبعید وی به فرانسه و خروج ادوارد از تصویر، رابرت به این نتیجه رسید که وقت آن فرا رسیده که بروسها به حق خود برای پادشاهی دست یابند. به هر حال خاندان بروس نزدیکترین اقوام به الکساندر سوم بودند.
رابرت بروس چنان در جنگ به سبک پارتیزان متبحر شد که در تمام دنیا معروف گردید ، درست مثل مائو (Mao ) و هو چی مین (Ho Chi Minh) .
او و جان کومین (John Comyn) ، ملاک ثروتمند و پسر برادر بالیون، در سال 1306 پس از ویلیام والاس قیمین تاج و تخت نام گذاشته شدند. ویلیام والاس در سال 1305 به صورتی وحشتناک اعدام شد و بدنش را به چهار قسمت تقسیم کردند و برای عبرت عموم از نتیجهی طغیان و ایجاد آشوب در والز و اسکاتلند به نمایش در آوردند.
به هر حال اوضاع بین کومین ها و بروسها رو به وخامت بود که قیم سومی به نام اسقف ویلیام لمبرتون (William Lamberton) برای ایجاد صلح در بین آنان تایین شد. ولی ناموفق بود. رابرت که عصبانی بود کومین را به فروختن وی به پادشاه انگلیس به امید اینکه زمینهای بروسها را به عنوان جایزه دریافت کندمحکوم کرد. محاکمه در صومعه گری فرایر (Grayfriars) صورت گرفت.
رابرت وی را به خیانت متهم نمود. صدا ها بلند و بلندتر میشدند تا اینکه رابرت شمشیرش را از قلاف در آورد و بر گردن کومین فرود آورد. فورا فرار کرد ولی بعدا شنید کومین نجات یافته. ولی بعد دو نفر از خاندان بروس کارش را تمام کردند. حال که راه برای پادشاه شدن باز شده بود، رابرت اشراف و اسقفهای اسکاتلندی را ترغیب به انتخاب وی به عنوان پادشاه نمود و در سال 1307، رابرت اول پادشاه اسکاتلند اعلام شد.
پادشاهی جدید و جنگجو
ادوارد دوم ، پادشاه ناشی انگلیس نظری متفاوت در رابطه با حکومت در اسکاتلند داشت.
تصمیم گرفت ارتش اسکاتلندای همیشه نابود سازد ولی رابرت اول که به قدرتمندی معروف بود بر سر راهش قرار داشت. باید وی را نابود میساخت . حال این سوال پیش میآمد که چگونه و چه وقت؟
هنگامی که پدر پادشاه جوان به اسکاتلند حمله کرد، بیش از نود مایل پیش رفت و در ادینبرگ (Edinburgh) بزرگترین شهر اسکاتلند قرارگاههایی ساخت.انگلیسیها هر چیز که در جنوب این خط بود را قلمرو خود میدانستند. گفته میشود در سی مایلی غرب ادینبرگ در کنار رودخانه فورت (Forth) قصری مستحکم بنا نهاده بودند.
اولین حدس رابرت این بود که ارتشش یک به ده مغلوب خواهد شد. هر طور حساب میکرد در مقابل هر اسکاتلندی حد اقل چهار انگلیسی بودند.
بعد از سالها نبرد برای ورود به قلمرو انگلیس، برادر رابرت بروس، ادوارد در سال 1313 موفق به محاصره این قصر شد. رابرت به دنبال جایی بود که بتواند با انگلیسیها بجنگد. در نزدیکی قصر قطعه زمینی بنام بانوک برن (Bannock Burn) وجود داشت که رودخانه کوچکی از آن عبور مینمود. بارانهای زمستان باعث ایجاد سیل در آن میشدند. ولی هنگامی که بارش پایان میگرفت خشک میشد و جو و گندم در آن کاشته میشد. راهی باریک زمینها را به دو نیم قسمت کرده بود.
به نظر رابرت این زمین برای نبرد مناسب بود. با استفاده از یکی از روشهای پارتیزان، از مردانش خواست چاله های سه پایی حفر کنند و آنها را با شاخ و برگ بپوشانند. زمین از دور مستحکم به نظر میرسید ولی در واقع مملو از حفره های پوشیده شده بود که آمادهی نابود ساختن سربازان بی خبر بودند.رابرت به مردانش دستور داده بود که برای محکم کاریدرون چاله ها را پر از سرنیزه کنند.
بعد از نمایش قدرت نافرجام دو بنوس، رابرت به بررسی ارتش بزرگ ادوارد پرداخت. چیزی که دید اصلا خوشایند نبود و نبرد سختی در پیش بود. اولین حدس رابرت این بود که ارتشش یک به ده مغلوب خواهد شد. هر طور حساب میکرد در مقابل هر اسکاتلندی حد اقل چهار انگلیسی بودند.
مشکلات به این ختم نمی شد، پیاده نظام انگلیس که مسلح به نیزه های بلند بودند 16000 نفر بود و با بیش از 2000 سواره نظام به اضافه کمانداران پشتیبانی میشدند. در حالی که رابرت با 7000 پیاده نظام و 500 سواره نظام و تعداد کمی کماندار در مقابلشان قرار داشت. هر کدام از سربازان پیاده نظام نیزهای هفت پایی با سر فولادی داشتند و کلاه خود، نیمتنهای چند لایه تا زانو و دستکشهای زرهی پوشیده بودند. تعداد سربازان پیاده نظام با وجود کمانداران و مردان مسلح بیشتر شده بود، اشراف که معمولا جزو سواره نظام بودند آن روز پیاده میجنگیدند.
رابرت ارتشش را به سه بخش تقسیم نموده بود. ستوانهای مورد اعتمادش توماس رندولف (Thomas Randolf) و ارل موری (Moray) و سر جیمز داگلاس (James Douglas) فرماندهی بخش چپ و راست را به عهده گرفتند و برادرش ارتش میانی. خود رابرتکهدر وسط قرار داشت نبرد و نگهبانان عقبی را راهنمایی مینمود.
جوجه تیغی چرخان
مزیت ارتش انگلیس که در تعداد نفراتشان بود هیچ کمکی به اوضاع نکرد. هنگامی که انگلیسیها به سمت قلعه سترلین یورش بردند به دلیل برخورد با چاله ها مجبور به راندن به سمت مرکز زمین و بستن راه شدند. راهی که توسط پیاده نظام استفاده میشد و مملو از اسب و انسان شده بود.
هنگامی که پیاده نظام انگلیس به جلو رانده میشدند. نمایندهی رابرت ، راندولف با روشی جدید به نام سچیلترون (Schiltron) با آنها مقابله کرد. نیزه داران ماهر سر راهی که انگلیسی ها ناچار به عبور از آن بودند قرار گرفتند، سر نیزه هایشان از هر طرف به صورت تهدید کنندهای آماده بود آرایشی به شکل جوجه تیغی با تیغهای آماده به حمله.
هنگامی که پیاده نظام به دیوار سوزنی رسید مردان و اسبها فریاد زنان و شیهه کشان در جنگلی از سر نیزه به سیخ کشیده شدند . انگلیسیها برگشتند و فرار نمودند.
موضوعی تکراری که در سخنرانیهای ایجاد انگیزه در رابطه با آن صحبت میشود تعریف رهبر ناشایست است، یعنی کسی که از روشی ناموفق بارها استفاده مینماید به این امید که این روش در دفعات مختلف نتیجهای متفاوت داشته باشد. ادوارد دوم پادشاهی شجاع بود ولی دیر درس میگرفت. روز بعد دوباره حمله را آغاز نمود ولی این دفعه مردانش را از جاده نفرستاد بلکه مستقیم عرض بانوک برن را پیمودند. با دیدن گروه بزرگی از اسکاتلندی ها که از جنگل خارج شده و بر زانو افتادند و شروع به دعا کردند متعجب شد.
فریاد زد " نگاه کنید، دارند طلب بخشش میکنند" ولی صدای کسی را شنید که گفت " بله طلب بخشش میکنند ولی نه از تو بلکه از خدا، اینان آنقدر میجنگند تا بمیرند یا پیروز شوند"
ادوارد که عصبانی شده بود فرمان حمله داد. همان داستان تکرار شد. سربازان برای اینکه در حفره ها نیفتند عقب نشینی کردند و در یک نقطه جمع شدند که جنگلی از نیزه های تیز به سمتشان حمله ور شد ،به دلیل تعداد زیادشان نمی توانستند تکان بخورند و آرایش نظامی مناسبی بگیرند. کمانداران اسکاتلندی تیرهایشان را به سمت این گروه نامنظم پرتاب میکردند. انگلیسیها برای فرار از اثابت تیر به هم میچسبیدند و این باعث شد تعدادی از آنان در اثر خفگی یا له شدن زیر دست و پا جان خود را از دست بدهند.
فریادی از سمت اسکاتلندیها بر آمد: ادامه دهید ، ادامه دهید، شکست خوردند. سربازان اسکاتلندی که هیجان زده شده بودند اسلحه به دست به سمت انگلیسیها که در تقلا بودند یورش بردند. آنان که این صحنه را دیدند دمشان را لای پا گذاشته و فرار را بر قرار ترجیح دادند. برخی خود را به رودخانه فورت انداخته و غرق شدند. بقیه تلاش کردند که از میان بانوک برن عبور کنند ولی در ساحل سر خوردند و به داخل نهر افتادند تا جاییکه جریان آب مملو از مردان غرق شده شد. کسانی که موفق به فرار به سمت انگلیس شدند در راه به قتل رسیدند. برخی اینگونه تخمین زده اند که کمتر از نصف 16000 پیاده نظام ادوارد توانستند به سلامت از مرز عبور کنند.
ادوارد بد شانس که تا لحظهی آخر آماده به جنگ بود با فریادهای بلند و دیوانه وار سعی در منظم نمودن ارتشش داشت ولی بی فایده بود. تا اینکه محافظین شخصیش او را به زور از صحنهی نبر دور کردند.
ادوارد که اعتبار خود را از دست داده بود تا سال 1327 حکمرانی نمود تا اینکه به قتل رسید. این نبرد جایگاه رابرت را به عنوان پادشاه اسکاتلند مستحکم و او را یکی از قهرمانان بزرگ کشور نمود. او با مجسمهای نزدیک صحنه نبرد در بنوک برن جاودانه شد.
ده سال طول کشید تا مجلس انگلستان از روی ناچاری سلطنت اسکاتلند را بپذیرد. در سال 1603 با تاجگذاری جیمز ششم از اسکاتلند به عنوان جیمز اول انگلیس دو کشور متحد شدند. ولی اسکاتلند سعی کرد تا جایی که میتواند مستقل باشد. برای مثال میتوان به کلیسا و بانک اسکاتلند اشاره نمود. بسیاری از رهبران سیاسی انگلستان اسکاتلندی بودند از جمله گوردون براون (Gordon Brown) نخست وزیر سال 2008.
و اما در رابطه با هشت پایی که ظاهرا الهام بخش تمام این ماجراها بود، این کارگر صنعتی هشت پا مثل بقیه کسانی که در نبرد استقلال شرکت داشتند به تاریخ پیوست.
1398/06/24 3897
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر