کنکاش بشر برای دستیابی به معنویت

علم و آینده‌ی الهیات

هر معنویت یا ارزشی که ما می‌توانیم در جهان به آن دست یابیم باید بر قابل اعتمادترین دانشی مبتنی باشد که ما راجع به جهان و انسان داریم.

کنکاش بشر برای معنویت در صورتی به نتیجه می‌رسد که همراه آن، تلاش برای قابل فهم بودن چنین معنویتی نیز صورت گیرد. استعدادهای عقلانی، اخلاقی و روحانیِ ما به طور دقیق به بخش‌های مجزایی تقسیم نمی‌شوند. هر معنویت یا ارزشی که ما می‌توانیم در جهان به آن دست یابیم باید بر قابل اعتمادترین دانشی مبتنی باشد که ما راجع به جهان و انسان داریم. این دانش می‌تواند منبع مادی یا وحیانی داشته باشد. در این کنکاش شناختی، شیوه‌های علوم تجربی با توجه به طبیعت و نوع بشر در 350 سال گذشته و به‌ویژه در 150 سال اخیر، نوعی انقلاب ایجاد کرده است. در کنکاش الهیاتی ما برای دستیابی به معنویت (در هر سفر اکتشافی به سوی خدا)، عاقلانه آن است که بررسی کرد و دید کدام منابع و متدها برای کنکاش علمی مفید می‌باشند و نیز اینکه آنها تا چه میزان می‌توانند برای کنکاش الهیاتی، کاربردی باشند. این امر حتی قبل از اینکه به تأثیر محتوای جهان‌بینی تولید شده توسط علوم تجربی بر الهیات بپردازیم الزامی است. در اینجا ما این بحث را با توجه به تفاوت اعتبار عقلانی بین علم و الهیات در دهه‌های اخیر و پیامدهای آن ادامه می‌دهیم.

 

وجوه عقلانی علم و الهیات

گفتمان بین علم و الهیات اخیراً تحت تأثیر چیزی درآمده است که من می‌خواهم آن را در قالب الگویی به نام الگوی "پُل" توضیح دهم. درست همان‌گونه که پُلِ "گلدن گیت" بین پایه‌های محکمی در دو سوی خشکی شمال و جنوب برونراه آبی خلیج سانفرانسیسکو، پیوندی ظاهراً شکننده ولی در حقیقت بادوام دارد تعامل بین علم و الهیات نیز به پلی می‌ماند که بین دو حوزه‌ی پژوهشی استوار و تثبیت شده ساخته شده و امید می‌رود روزی روی آن گفتمانی اتفاق افتد که دست‌کم توافقی و یا بالاتر از آن اتحادی بین این دو حوزه‌ی دانش بشری حاصل شود. البته لازم به ذکر است که تمثیل بالا تنها برای اقدام مسیحیت جهت ارتباط دادن فلسفه‌ی طبیعی با الهیات وحیانی در قرون وسطی تصور شده است.

معروف است که در ]اروپای مسیحی[ سده‌های میانه، عابرِ روی پل در مثال ما، مجبور بود در میانه‌ی راه، مرکب "علم" را با مَرکَب "مذهب" تعویض کند و عقل و استدلال را رها کند و به وارستگی‌های ایمان وحیانی روی آورد. رفت و آمد بر روی پل گلدن گیت دوطرفه بود یعنی هم از طرف مذهب به طرف علم راه باز بود و هم برعکس. لیکن آن‌گونه که دانشمندان بعدی معتقد بودند طولی نکشید که مسیر مذهب به سمت علم تحت تأثیر پاره‌ای دخالت‌های قابل توجه کلیسا، در موضوعات صرفاً علمی، بسته شد. از زمان عصر روشنگری به بعد ثابت شد که الگوی پُل مخاطره آمیز بوده و کوشش‌هایی که در این راستا صورت گرفته روی‌هم‌رفته غالباً با مانع روبه‌رو شده‌اند. علت مخاطره‌ی مزبور این بود که گرچه پایه‌های پل در طرف علمی خلیج برای ذهن مدرن به اندازه‌ی کافی محکم و استوار دیده می‌شد ولی تصور بر این بود که پایه‌های طرف الهیاتی آن به جهت نداشتن مبنای استوار و بسنده‌ی عقلی، در چیزی جز ماسه‌های روان فرونرفته بود.

ده‌ها سال است که دنیای عقلانی غرب هنوز متقاعد نشده است که الهیات می‌تواند با صداقت و یکپارچگی عقلانی وارد عرصه شود. غیرمؤمنان معاصرِ ما اغلب همان "بیزارهای فرهیخته"‌ای هستند که شلییرماخر احساس می‌کرد باید با آنها در تعامل بود. علاوه بر اینها، تعداد زیادی ندانم‌کیش‌های مأیوس نیز وجود دارند که به اخلاقیات مسیحیت و شخص مسیح احترام می‌گذارند ولی بر این باورند که بسته‌ی ظاهراً حقیقت‌جوی اعتقادات مسیحی می‌تواند به این دلیل که به هیچ واقعیتی اشاره ندارد مردود اعلام شود.

در سال‌های اخیر، بیگانگی نسبت به باورهای بزرگان مذهبی پیشین در فرهنگ غربی، برای مسیحیتی که معمولاً اعتقاداتش بر اقتدار گزاره‌هایی نظیر "انجیل می‌فرماید، "کلیسا می‌فرماید"، "عالم روحانی می‌فرماید" و گاهی وقت‌ها، "عالم دینی می‌فرماید!" استوار بوده تقریباً کشنده است. دانش‌آموختگان می‌دانند که چنین ادعاهای اقتدارگرایانه‌ای نوعی دور باطل هستند و نمی‌توانند توجیه شوند زیرا آنها توان پاسخگویی به درخواست اعتبارآزمایی هیچ دیدگاه برون‌دینی و پذیرفته شده‌ی جهانی را ندارند. امروزه دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند صرفاً به آنچه که در انجیل یا آموزه‌ی کلیسا گفته می‌شود متوسل شود و اعلام دارد که آنها معتبر و موثق هستند. توجیه و تدلیل راجع‌ به هر گزاره‌ای باید با توجه به فحوای آن گزاره صورت پذیرد نه منابع آنها (حتی اگر این منابع پرآوازه و مورد احترام باشند). من می‌توانم مثلاً به آنچه سینت پل نوشته است با استناد به استواری و مجاب‌کنندگی متن به خوبی اعتقاد پیدا کنم اما نمی‌توانم صرفاً به این خاطر که او متن را نوشته است این اعتقاد را پیدا کنم. گرچه شکل اخیر چنین باوری در گذشته ممکن بوده و امروز هم ممکن است هنوز در بین برخی گروه‌های اجتماعی که به خوبی مقید و محافظه‌کار مانده‌اند وجود داشته باشد، لیکن، واقعیت آن است که ادعاهای اقتدارگرایانه، دیگر نمی‌توانند باور عمومی را قانع کنند. علت این امر هم نشر پرسشگری انتقادی است که دست‌کم در غرب از طریق آموزش بهتر، تأثیر رسانه‌ها و دانش علوم تجربی بسیار فراگیر شده است.

هیچ‌کس نتوانسته است این واقعیت را بهتر از جان لاک بیان کند، آنجا که می‌گوید:

بدین ترتیب، ما باید به جای باورهای ساده‌ی خود که پایه و تنها مایه‌ی اندیشه و دانش ما هستند روی‌هم‌رفته بر تعمق و تأملمان که همان استعدادهای طبیعی ما هستند تکیه کنیم. علاوه بر این، ما به هیچ وجه نمی‌توانیم تمام یا پاره‌ای از باورهای خود را از مکاشفه [وحی و الهام] سنتی به دست آوریم. از نظر من مکاشفه‌ سنتی از مکاشفه‌ اصلی متمایز است. منظور از مکاشفه‌ اصلی، اولین تأثیری است که خداوند بدون واسطه بر ذهن هر انسانی می‌گذارد و ما نمی‌توانیم هیچ نوع قید و بندی بر آن بزنیم. مکاشفه‌ سنتی عبارت است از آن تأثیراتی که از طریق زبان و راه‌های معمول انتقال مفاهیم به دیگران، بر انسان گذاشته می‌شوند.

از دید جان لاک، مکاشفه‌ سنتی عبارت است از مکاشفه‌ای از طرف خدا که کسانی از طریق واژه‌ها و نمادهای تعریف‌کننده‌ی از پیش موجود از دریافت‌کننده‌ی اصلی آن تحویل می‌گیرند و دست به دست، به دیگران انتقال می‌دهند. نظریات زیرکانه‌ی بعدی او در مورد رابطه‌ی ایمان و عقل نمی‌توانند سنخیت بیشتری را نشان دهند:

هر چه که خداوند وحی کرده درست است و هیچ شکی در مورد آن روا نیست. این، هدف درست ایمان است. اما اینکه آیا آن چیز یک وحی الهی است یا نه باید بر عهده‌ی قضاوت عقل باشد؛ عقلی که هرگز اجازه نمی‌دهد ذهن، یک سند مهم‌تر را رها کند و آنچه را کم‌ارزش‌تر است برگیرد و یا در برابر دانش و یقین، خود را سرگرم احتمالات کند. هیچ مدرکی وجود ندارد که یک مکاشفه‌ سنتی، در زبانی که ما آن را دریافت می‌کنیم و با حسی که ما آن را می‌فهمیم از نوعی مکاشفه‌ اصلی و اولیه برخوردار باشد که به روشنی و یقینی اصول عقلانی است: و بنابراین، هر چیزی که مغایر و ناسازگار با فرامین روشن و بدیهی عقل باشد حق ندارد مورد تشویق یا به عنوان موضوع ایمان که در آن عقل، چیزی برای انجام ندارد، مورد توافق قرار بگیرد.

من به عنوان کسی که برای او تأثیرات میراث عصر روشنگری بر الهیات، برگشت‌ناپذیر است با خواندن چنین متن‌هایی بیشتر علاقه‌مند می‌شوم. علاقه‌ای که گرچه تعالی "عقل بی‌همتا" در کوه الیمپوس را ندارد، ولی ارزش پیگیری عقلانیت و "عقل مبتنی بر تجربه" آن‌گونه که سُنَتِ آنگلیکانی مسیحیت مورد تأکید قرار داده است را دارا می‌باشد. آن‌طور که اسقف بزرگ، جوزف باتلر، بیان کرده است، در زندگی انسان، خودِ شانس و احتمال در واقع "راهنمای زندگی" می‌باشند که از طریق آنها می‌توان به عقیده رسید و بر اساس آن عمل کرد. او در ادامه در این زمینه چنین تأکید می‌کند: "چون هر فردی مطمئناً همان‌گونه که ناچار است بر اساس یقینیات خود تصمیم بگیرد و بر اساس بهترین تصمیم خود برای کسب شادی و رفاه، عمل کند، همچنین در عالم واقع نیز مجبور است تا با دوراندیشی و براساس کلیات و میانگین‌های حوادث زندگی، برای راحتی و شادی خود تصمیم بگیرد و به تبع آن عمل کند."

الهیات قرن بیستم، براساس معیار عقلانیت و در مرحله‌ی حساسی از تحقیقات خردورزانه‌ی عصر مدرن، مورد ارزیابی قرار گرفته و ناتوان تشخیص داده شده است. در این ارزیابی نه تنها بسیاری از دانش‌آموختگان حوزه‌ی علوم تجربی بلکه کسانی که در حوزه‌های نقد فلسفی و تاریخی تعلیم دیده بودند نیز شرکت داشتند. اندیشمندان مدرنی که میراث‌دار عصر روشنگری هستند گرچه محتوای الهیات را شایسته‌ی پذیرش عقل نمی‌دانند ولی با وجود این، شخص عیسای ناصری و اخلاقیات مسیحی می‌توانند نزد آنها شایسته‌ی احترام بسیاری باشند.

هر چه به زمان حال نزدیک‌تر می‌شویم مشاهده می‌کنیم که فضای عقلانی دگرگون شده و نگرش‌های اندیشمندان پست‌مدرن نسبت به الهیات آشکارا در حال انعطاف است. علت این است که در یک جامعه‌ی باز و تکثرگرا، نگرش‌های پست‌مدرن به الهیات این اجازه را داده است تا در جوامع مذهبی، به همراه و همانند بیشتر نظام‌های فکری متافیزیکی و نظام علوم تجربی، به عنوان یک گفتمانِ پذیرفته شده و بافتمند اجتماعی دیده شود ولی هیچ ادعایی راجع به حقیقت‌های کلی و عامِ جهانِ هستی نداشته باشد. من بعداً استدلال خواهم کرد که این موضوع بسان نوعی جام زهرآلود است که مذهب باید از آن دوری کند زیرا وظیفه‌ی مذهب عبارت از کشف و تأیید حقایق الهی است درست همان‌طور که کارِ علم، کندوکاو، کشف و تأیید حقایق طبیعی است.

این وضعیت الهیات در عصر روشنگریِ مدرن (که شاید بتوان آن را اسف‌بار خواند)، اگر استانداردهای عقلانی پژوهش خردورزانه رعایت نشود، همچنان ادامه خواهد یافت. افزون بر این، اخیراً چون علت‌ها هم مبهم و غیرعقلانی به نظر می‌رسند لذا خودِ واژه‌ی "عقلانیت" نیز تحت تأثیر توده‌ی ابر [سیاه] بدگمانی قرار گرفته است. طوفان پست‌مدرنیسم از پرسش "کیست که ساحلی ناآشنا را بشناسد؟" وزیدن می‌گیرد و می‌تواند ادعا کند که نه تنها ضرورت وجود پلی بین علم و مذهب را از بین می‌برد بلکه پایه‌های آن پل خیالی مثال ما را در هر دو سوی خلیج، در روان ماسه‌هایی ناپایدار قرار می‌دهد.

یا دست‌کم اینکه این‌گونه گفته می‌شود.

همه‌ی فریادها، در حمایت از "قواعد نسبی‌گرایی" است. حتی برخی از علمای دین هم عقب‌نشینی می‌کنند تا بتوانند "ساختار" سنت‌های پذیرفته شده‌ی خود مثل اِقرار به گناه که در واقع (حتی آنگاه که خاص باور کاتولیک است) سنتی نابخردانه است به دقت توضیح دهند و بدان وسیله خود را از توجیه عقایدشان در حوزه‌ی گفتمان عمومی مبرا کنند. لذا به نظر می‌رسد که پایه‌های نگه دارنده‌ی ساختار پل تمثیلی در طرف الهیون، تحت تأثیر یورش بی‌امان نسبی‌گرایی پست‌مدرنیسم رو به فروپاشی است. ما بعداً در صفحه‌ی 55 کتاب، به این هشدارِ مربوط به سرخوردگی از جایگاه الهیات برخواهیم گشت. لیکن آنچه در اینجا مهم است اینکه پژوهش در رابطه‌ی بین علم و نقدهای پست‌مدرنیستی به‌ویژه برای هر ارزیابی مجددی از کار الهیاتی پرارزش خواهد بود.

 

ایستادگی علم در برابر نقد پست مدرنیسم

پرسشی که می‌شود در این زمینه مطرح کرد این است که آن سوی پل مثالی ما چه خبر است؟ دانشمندان هنوز بر این باورند که در حال کشف واقعیتی غیر از خودشان می‌باشند. آنها همچنان معتقدند که بعد از مرگ پوزیتیویسم (تحقق‌گرایی) می‌توانند با پژوهش‌های خود، حقیقت را که عبارت از ماهیت‌ها، ساختارها و فراگردهای جهان طبیعی است آشکار سازند. آنها می‌دانند که چون این کار را با استفاده از استعاره‌ها و الگوهایی قابل بازنگری انجام می‌دهند لذا کارشان با خطا همراه خواهد بود. و بالاخره این را هم باور دارند که چون راهکارهایشان امکان پیش‌بینی و گاهی حتی کنترل فراگردهای طبیعی را میسر می‌سازد لذا کوشش‌های آنها می‌توانند رازگشایی واقعی و رو به رشدی از طبیعت را آن‌گونه که برای اذهان محدود بشر مهیاست به دست دهند.

این دانشمندان ممکن است اشاره کنند که حتی حقیقتِ نقد ادبی پست‌مدرنیست‌ها یا جامعه‌شناس‌ها نیز بر همان فیزیک استواری بنا شده است که برای تراشه‌های کامپیوترهای شخصی آنها به عنوان پردازشگر وُرد عمل می‌کند. من به خوبی به یاد می‌آورم که در سال 1979 میلادی، نشستی توسط بخش کلیسایی ـ اجتماعی شورای جهانی کلیساها بر روی موضوع "ایمان، علم و آینده" در بوستون برپا شده بود و یک ستاره‌شناس استرالیایی نماینده کشورهای در حال توسعه در جنوب در استفاده از تکنولوژی استثماری بود که یکپارچگی و تمامیت علم را در زمینه استفاده این کشورها از تکنولوژی استثماری مورد ارزیابی قرار داد. او با حرارتی خاص چنین بیان داشت: "تئوری کوانتوم، آنگاه که شما از استوا می‌گذرید و به جنوب می‌روید تغییر نمی‌کند."

بحث و اختلاف مربوط به واقعیت‌گرایی علمی که در یک دهه پیش شدت گرفت به طور قابل ملاحظه‌ای فرونشسته است. به نظر می‌رسد که کاربرد شدید اصطلاحات علمی نظیر ماهیت‌ها، ساختارها، فرایندها و اغلبِ نظریه‌ها، با اوصافی مثل رئالیسم انتقادی، رئالیسم شایسته و رئالیسم همگرا همراه شده‌اند. هیچ‌کدام از این اشکال رئالیسم، آن رئالیستی نیست که ساده‌لوحانه نامیده شده است. این صورت‌های رئالیسم مدعی هستند که اصطلاحات تئوری‌های علمی عبارت از توضیحات راستین و موبه‌موی ماهیت‌ها، ساختارها و فرایندهای مورد اشاره‌ی آنها نیستند. آنها باور ندارند که حقایقی وجود دارند که تمام گزاره‌های علمی بر سر آن توافق دارند؛ و یا زبان علمی می‌تواند دنیای خارج را به طور تام و تمام توضیح دهد. از دیدگاه من، رئالیسم (برخلاف دیگر فلسفه‌های علم) هنوز توان جلب نظر آن اکثریتی از دانشمندان فعال و آگاه از فلسفه را دارد که حرفه‌ی طاقت‌فرسای خود را رها کرده‌اند. این دانشمندان تصور کرده‌اند که حرف آنها توان کشف جنبه‌های واقعی مکانیزم‌ها و ارتباطات زیربنایی جهان طبیعی را ندارد. (از این دانشمندان، آنهایی که بیشتر از همه در خطر هستند کیهان‌شناسانی می‌باشند که نظریاتشان تحت تأثیر حقایق بسیار ناپایدار زمان حال و آینده هستند و خواهند بود. علمای الهیات باید این مطلب را در گفتگوی خود با آنها در نظر داشته باشند.)

رئالیسمِ علمی یک ادعای کاملاً محدود است که می‌خواهد توضیح دهد چرا برخی راه‌های پیشرفت علم آن‌گونه که هست به نتیجه رسیده‌اند. یک مورد دشوار برای چنین تفسیر انتقادی و واقع‌گرا از علم می‌تواند با توجه به این حقیقت تاریخی مطرح شود که در دو سده‌ی گذشته در بخش‌های بسیاری از علوم طبیعی مثل زمین‌شناسی، زیست‌شناسی سلولی، و شیمی نوعی رازگشایی پیش‌رونده و مستمر از ساختارهای ناگشوده‌ی موجودات دنیای طبیعی صورت پذیرفته و روابط علت و معلولی آنها را توضیح داده‌اند.

اما سؤال این است که این اجماع و اتفاق نظر در میان فیلسوفان علم و حتی بالاتر از آن در میان دانشمندان، چگونه در برابر تندباد پست‌مدرنیسم مقاومت کرده است؟ از نظر من می‌توان گفت که مقاومتی در واقع بسیار مقبول بوده است. موافق با آن ستاره‌شناس استرالیایی در نشست WCC، هنوز این برداشت دانشمندان تمام حوزه‌های علمی نافذ است که در کنگره‌های جهانی، معیارهای مناسب علم از تمام معیارهای حوزه‌های قومی، مذهبی، سیاسی و اجتماعی برتر هستند. روشن است که این حوزه‌ها بر تعیین کمک‌هزینه‌ی تحصیلی، موضوعات علمی مورد مطالعه و منابع تخیلی و ذهنی در دسترس دانشمندان اثر می‌گذارند لیکن بر محتوای نهایی پذیرفته شده‌ی علم مؤثر نیستند.

در آکادمی‌های آمریکایی این نکته بدیهی است که نقد پست‌مدرنیستی علم، چگونه در اثر حقه‌بازی مشهور آلان سوکال کج پایه‌ریزی شد. این حقه‌بازی در یک مجله‌ی مطالعات فرهنگی آمریکایی به نام متن اجتماعی منتشر شد. در این مجله مقاله‌ای فکاهی نوشته شد که آکنده از نقل‌قول‌های بی‌معنی اما بدبختانه موثق درباره‌ی فیزیک و ریاضیات از نخبگان برجسته‌ی آمریکایی و فرانسوی مکتب پست‌مدرنیست بود. آلان سوکال و جین بریکمونت در اثر خود تحت نام دغلکاری‌های زیرکانه، داستانی کامل را شرح و نشان می‌دهند که علمِ "پست‌مدرن" یک مفهوم پوچ و توخالی است. مطمئناً نمی‌توان نقش بافتار اجتماعی را در توسعه‌ی تاریخی علم منکر شد. دانشمندان نیز به صورت فردی و یا گروهی مثل هر کس دیگری تحت تأثیر منابع مالی، نهادی، تشکیلات، مفاهیم و فرهنگ عمومی می‌باشند و از آنها تغدیه می‌کنند. با وجود این، توجیه نظریه‌های علمی و وجود فرضی ماهیت‌ها، ساختارها و فرایندهایی که این نظریات به آنها اشاره دارند موضوع بررسی دقیق جامعه‌ی علمی می‌باشد تا سرانجام گرایش و کار این جامعه را به نوعی کشف حقیقت تبدیل کند. درست است که بشر خطا می‌کند ولی این عقیده که انسان غیر از خطا هیچ کار دیگری نمی‌تواند انجام دهد نارواست.

بگذارید امیدوارانه به پُل مثالی خودمان که دوسوی خلیج بین علم و مذهب را به هم پیوند می‌زد برگردیم. اکنون به نظر می‌رسد که سوی علمی پل، قطعاً از شن‌های روان نمی‌باشد لیکن بیشتر شبیه گدازه‌ای است که از آتشفشان جاری می‌شود و روان و بی‌امان به حرکت درمی‌آید (و اغلب، پیش‌پنداشت‌های موجود در راه را ذوب می‌کند). ولی ما فراموش نمی‌کنیم که این گدازه پشت سر خود اثری بس استوار از دانش پایدار راجع به جهان طبیعی بر جای می‌گذارد. نتیجه اینکه علم ثابت کرده است می‌تواند مثل یک دژ محکم جلوی تندباد پست‌مدرنیسم بایستد. کار علم این است که باوری را حفظ کند (یا حتی اگر ما تاکنون به بیراهه رفته‌ایم آن را احیاء کند) که معتقد است فرایندهای پژوهش عقلانی، اگرچه خطا‌پذیر هستند ولی قرار نیست که همواره در محاصره‌ی نسبی‌گرایی، بافتار اجتماعی و یا حتی پوچ‌گرایی باشد. علم، با تکیه بر موفقیتش در مقابله با گفتارهای مکرآمیزی که برآنند تا تحقیق برای رسیدن به حقیقت معقول را متوقف کنند، از طریق علوم انسانی و از جمله الهیات به کارزار می‌پردازد تا ضمن استفاده از معیارهای عقلانی خود در حوزه‌ی اطلاعات و به‌ویژه اطلاعات مربوط به علوم، انتظارات موردنظر خود را برآورده سازد.

 

تکامل و عقلانیت بشر

یقیناً راجع به اینکه آیا در حال حاضر در این رشته‌های غیرعلمی خاستگاهی برای نوعی عقلانیت مشترک وجود دارد یا نه مجادلات زیادی شده است. ما نمی‌خواهیم مثل آن بنیادگرایانی باشیم که دوست دارند تمام عقایدشان با توسل به نوعی دانش بدیهی و یقینی و تمسک به یک اصل ثابت عمل کنند. چنین خواسته‌ای در الهیات، به فیدئیسم (که در آن باور اصلی همان ایمانی هست که توسط جامعه‌ی مذهبی نشان داده می‌شود) یا به بنیادگرایی (که در آن باور اصلی همان محتوای انجیل یا کتب مقدس دیگر می‌باشد) منجر می‌شود. با این وصف، در اینجا ما باید به کدامین راه برویم؟ شگفت اینکه برخی دیدگاه‌های پیشرفته در حوزه‌ی زیست‌شناسی نشان داده‌اند که امکان ندارد استفاده از عقلانیت بشر بی‌ثمر باشد و به نوعی دور نسبی غیرقابل استناد منتهی شود.

زیست‌شناسی تکاملی می‌تواند جا پاهایی را ردیابی کند که در آنها سلسله‌ای از موجودات زنده، دارای سیستم‌های عصبی و مغز شده‌اند تا با استفاده از آنها بتوانند اطلاعاتی راجع به محیط به دست آورند، ذخیره کنند و به کار گیرند تا بقایشان طولانی‌تر شود. اطلاعاتی که برای بقای موجودات زنده‌ی دارای شعور به طور موفقیت‌آمیزی مورد استفاده قرار گرفته‌اند باید به اندازه‌ی کافی معتبر باشند. بحث راجع به این اطلاعات، به نظریه‌ای تحت نام نظریه‌ی "معرفت‌شناسی تکاملی" منجر شده است. بر اساس این نظریه، میزان شناخت واقعی و قابل باور هر موضوعی، نتیجه‌ی فرایندی تکاملی است. واقعی بودن شناخت و آگاهی موجودات زنده زمانی واقعی است که این موجودات برای تولیدمثل از بوته‌ی آزمایشی انتخاب طبیعی که نوعی تعامل ویژه با محیط زیست است با موفقیت بیرون آیند. آگاهی از دنیای برون و کنکاش در آن در گونه‌ی هوموساپین (انسان هوشمند) به اوج می‌رسد زیرا این نوع حیوانات قادر شدند از طریق استفاده از زبان، استعاره‌های دیداری و ریاضیات، مفاهیمی انتزاعی را قاعده‌مند کنند و محیط را تفسیر نمایند. محیط طبیعی (اعم از فیزیکی و اجتماعی) تجربه می‌شود و به موضوع آنچه ما امروزه "دانش" می‌نامیم تبدیل می‌گردد. دانش را می‌توان عبارت از اطلاعاتی دانست که برای تسهیل پیش‌بینی مدیریت محیط زیست و به تبع آن بقاء برای زندگی، به اندازه‌ی کافی قابل اعتماد می‌باشد. برداشت‌های حسی ما باید به طور گسترده‌ای قابل باور باشند. افزون بر این، ساختارهای شناختی ما هم که با آنها جهان را می‌شناسیم باید به همین نحو باورپذیر باشند زیرا اگر چنین نباشد بقای ما برای زندگی دچار اشکال خواهد شد. در انسان، شماری از نقش‌های شناختی که در حیوانات هم پیدا می‌شوند و هر یک در راستای بقای موجود زنده کمک ویژه‌ی خود را می‌کند، ترکیب و تلفیق شده‌اند و سیستم منحصربه‌فردی [مغز] را ساخته‌اند که از نظم بالایی برخوردار است.

خلاصه اینکه، استعدادهای شناختی ما به عنوان موجودات زیستی باید در ارائه‌ی واقعیت به اندازه‌ی کافی قابل اعتماد باشند تا ما را قادر به ادامه‌ی حیات کنند. در رابطه با انسان، این توانایی‌های شناختی شامل آن نوع شناخت‌هایی از واقعیت خارجی می‌شوند که ما به صورت فردی و جمعی برای خود می‌سازیم. بدین ترتیب، این شناخت‌ها دست‌کم آن درجه از راست‌نمایی را دارند که بقاء در واقعیت‌های عینی محیط زیست را آسان کنند. البته، اینکه زیست‌شناسی تکاملی به چه میزانی به ما کمک می‌کند تا فرایندهای شناختی را که از طریق آنها دانش قابل باور درباره‌ی محیط به دست می‌آید بشناسیم هنوز به صورت یک پرسش باز و در واقع پیچیده باقی مانده است. به هر روی، تردید چندانی نیست که استمرار تطور و تکامل هوموساپین‌ها در موارد زیر وجود داشته است:

  ـ تکامل در فرایندهای شناختی که به موجودی از لحاظ فیزیکی ضعیف اجازه می‌دهد تا در مقابل صیادان خشن‌تر و در محیط‌های متنوعی باقی بماند؛

  ـ تکامل در استدلالات معمول عقل سلیم که در زندگی روزمره کاربرد دارند؛

  ـ تکامل در توانایی تفکر انتزاعی و توانایی به‌کارگیری نمادها در ریاضیات، هنر، علم، موسیقی و اشکال بی‌شمار فرهنگ بشر.

شیوه‌ی علمی، اساساً با برداشت‌های عقلانی در زندگی روزمره یا دیگر حوزه‌های دانش بشری متفاوت نمی‌باشد. کارآگاهان، باستان‌شناسان و لوله‌کش‌ها (که در واقع همه انسان هستند) در استقراء، قیاس، استنتاج و ارزیابی مدارک از همان شیوه‌های اساسی مورد کاربرد دانشمندان استفاده می‌کنند. دانشمندان، تنها کار متفاوتی که انجام می‌دهند این است که کارشان را به طور منظم‌تر و از طریق آزمایش‌های با دقت طراحی شده‌ای انجام می‌دهند. این شیوه‌ی حل مسئله اغلب در دیگر حوزه‌های فعالیت بشری در دسترس نمی‌باشد. البته در رویکرد اساسی حل مسئله نوعی شباهت وجود دارد و این شباهت، وقتی که علم سرگرم استنتاج از ماهیت حوادث گذشته است آن‌گونه که در زیست‌شناسی تکاملی و زمین‌شناسی کار می‌شود حتی آشکارتر هم می‌گردد. ما باید ویژگی ظاهراً رمزگونه و سنگین برای عقل سلیم را که از توضیحات علمی مبتنی بر استدلالات منتج از آزمایش‌های مکرر تجربی (مخصوصاً در زمینه‌ی تئوری کوانتوم) به دست می‌آیند به دور از زیاده‌گویی بپذیریم. این، به معنای کاستن از ویژگی خاص توانایی بشر در تفکر انتزاعی نمی‌باشد. تفکر انتزاعی نیز باید نتیجه‌ی تلفیق و ترکیب شیوه‌های ساده‌تر استدلال‌هایی باشد که در زندگی معمولی مراحل اولیه‌ی تکامل بشر حاکم بوده‌اند.

نتیجه‌ی اساسی این تحقیق عبارت است از اعتماد بیشتر ما به آن نوع تواناییِ فرایندهای شناختی که از طریق تکامل پدید آمده است و واقعیت را می‌نماید. این توانایی، فرض وجود نوعی عقلانیت کلی در هوموساپین‌ها را تأیید می‌کند که برای بقاء آنها نوعی دانش قابل اعتماد و باور موجه را پدید می‌آورد. با این حال، زیست‌شناسی، نشانه‌های قابل توجهی راجع به تکامل شناخت بشر به دست نمی‌دهد. افزون بر اینها، این تقویتِ اعتماد ناشی از ملاحظات تکاملی تفکر منطقی بشر که دانش قابل اعتماد تولید می‌کند به خودی خود به ما این اجازه را نمی‌دهد که از تحقیق در ارزش و اعتبار اطلاعات برخاسته از استدلال انسان دست بکشیم و راجع به معیارهایی که باید مورد استفاده قرار بگیرند سؤال نکنیم. این موضوعی است که اکنون باید به آن توجه کرد.

 

استدلال استنتاجی برای رسیدن به بهترین روایت

معرفت‌شناسی تکاملی این انگیزه را به ما می‌دهد تا یک بار دیگر نتایج فرایندهای شناخت و عقلانیت بشر را به طور جدی مورد ملاحظه قرار دهیم. آیا ما می‌توانیم هر صورتی از این فرایندهای شناخت را که در بقای زیستی، تجربیات روزمره، و توضیحات ما راجع به فعالیت‌های سازنده‌ی فرهنگ بشر در علوم، ادبیات و الهیات مشترک هستند تشخیص دهیم؟ نیاز چندانی به یادآوری این مطلب به دانشجویان پست‌مدرنیسم نیست که مباحث و اختلافات پیرامون یک چنین پرسش ظاهراً ساده و بی‌آزاری چه هستند. من استدلال‌های خود را راجع به اینکه چرا بر این باورم که علم توانسته است در مقابل درخواست‌های وسوسه‌انگیز پست‌مدرنیسم ایستادگی کند ارائه داده‌ام. استمرار راهکارهای علم به همراه راهکارهای مربوط به تصمیم‌سازی معقول در زندگی معمولی که می‌تواند به ریشه‌ی بیولوژیک مشترک آنها نسبت داده شود به طور کلی برای ارزیابی ما از عقلانیت بشر مهم است. وقتی انسان این دو نوع کاربرد عقلانیت بشر را مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌دهد به این قضیه‌ی مهم می‌رسد که چنین کنکاش‌هایی نه صرفاً قیاسی هستند و نه استقرایی بلکه نوع خاصی استدلال است که می‌توان آن را "استنتاج برای رسیدن به بهترین روایت" نام نهاد. طبق این استدلال (IBE)، ما آنچه را که در بین روایت‌های درستِ رقیب، بهترین روایت است بیرون می‌کشیم. چنین استنتاجی اغلب ممکن است یک چنین پرسش و پاسخ گمانه‌‌ای را مطرح کند که "اگر الف درست می‌بود آیا آنگاه الف دامنه‌ی آزمایشی را که من در تلاش برای توضیح آن هستم به طور مناسبی پوشش می‌داد؟" و در ادامه بگوید "بگذارید الف را مسلم فرض کنیم و ببینیم که آیا مؤثر است و اگر هست تا چه میزان بیشتری می‌تواند توجیه‌کننده باشد."

IBE، هم برای استنتاجات مربوط به ماهیت‌ها، ساختارها و فرایندهای غیرقابل مشاهده که مشخصه‌ی تحقیقات بیشتر علمی می‌باشند و هم برای بسیاری از استنتاجاتی که ما در زندگی روزمره صورت می‌دهیم به شیوه‌ای طبیعی و یکپارچه دلیل می‌آورد و توجیه می‌کند. در IBE، فرایند استدلال در پی آن است که آن ویژگی‌هایی از یک قضیه را به نمایش بگذارد که به طور جداگانه در پشتیبانی از نتیجه، همکاری و مشارکت دارند. البته، لازم است راجع به اینکه بهترین روایتِ معقول و در حال رقابت کدام است تصمیماتی گرفته شود ولی باید توجه داشت که نه بطلان قطعی یک روایت مورد تأکید است و نه هیچ نوع التزام مطلق در برابر دیدگاه‌های نو مورد انتظار است. بنابراین، به‌ویژه برای الهیات مناسب است که الگوی استدلال IBE را که برای علوم تجربی و زندگی روزمره بسیار بسنده است بپذیرد زیرا معروف است که بطلان آشکار باورهای مذهبی ناممکن است.

پرسشی که می‌تواند در اینجا مطرح شود این است که در تصمیم‌گیری راجع به اینکه در میان گروهی از پیشنهادهای معقول، بهترین توضیح کدام است چه معیارهایی وجود دارند؟ چه معیارهایی به ما می‌گویند که در میان چند توضیح درست آنکه بیشترین فهم از موضوع مورد بحث را به ما می‌دهد کدام است؟ من خود، با باوری که به استفاده از IBE در الهیات دارم ترجیح می‌دهم موارد زیر را به عنوان معیارهایی برای تصمیم‌سازی در مورد بهترین توضیح مشخص کنم:

1ـ جامعیت: بهترین توضیح آن است که با ارائه‌ی نوعی توضیح یکپارچه از گستره‌ی متنوعی از وقایعی که قبلاً به هم مرتبط نشده‌اند، بیشتر تجربیات و یا مشاهدات شناخته‌شده را توجیه کند. بهترین توضیح با آن استدلالی تناسب دارد که خطوط استدلالی مبتنی بر انواع مختلف اطلاعات را در کانونی گرد هم آورد.

2ـ سودمندی: بهترین توضیح آن است که اغلب (لیکن نه همواره) بتواند پیشنهادی جدید و نیروبخش و گاهی وقت‌ها امکانات نظری نو مطرح سازد. بهترین توضیح، موردی نیست و برای یک هدف خاص نمی‌باشد.

3ـ قاطعیت و موجه‌نمایی کلی: بهترین توضیح آن است که با دانش موجود محقق شده متناسب باشد و تناسب آن به طور قاطعی موجه باشد.

4ـ انسجام و هماهنگی درونی: بهترین توضیح آن است که تناقض درونی نداشته باشد.

5ـ سادگی و دقت: بهترین توضیح آن است که تأکیدش بر پرهیز از پیچیدگی بی‌مورد باشد.

ساده‌لوحانه است اگر فکر شود که این معیارها که با یک چنین گستره‌ی وسیعی ارائه شده‌اند نیازی به تحلیل و توجیه و بسط مفصل‌تری ندارند. علاوه بر این، آنها اغلب باید در تنش و کشمکش با یکدیگر نگه داشته شوند. بحث مربوط به معیارهای فوق، در چند دهه‌ی اخیر به فلسفه‌ی علم و معرفت‌شناسی کمک کرده است. حوزه‌ی فلسفه به طور کلی‌تری با ماهیت دانش سروکار دارد. من نمی‌توانم وانمود کنم که حق آن بحث پیچیده را به جای می‌آورم ولی با این حال، با تأکید می‌گویم که استدلال IBE برای فعالانِ گستره‌ی وسیعی از رشته‌های علوم تجربی و علوم انسانی به طور فراگیری قابل پذیرش شده است. در فرایندهای شناختِ موضوعاتِ مختلف بی‌شماری نظیر اشیاء فیزیکی، مفاهیم، فراگردها، اشخاص، نمادها، متون، تاریخ، و غیره که شبکه‌ی باورهای ذهن آگاه را می‌سازند، عناصر متنوعی مثل تجربه، تفهم، داوری و تصمیم‌گیری مورد شناسایی قرار گرفته‌اند. چنین شبکه‌ای از باورها و دانش‌ها که شامل دانش و باورهای مربوط به خدا و رابطه‌ی خدا با انسان هم می‌باشد این قابلیت را دارد که وقتی تجربه‌ها، آزمایش‌ها و یا دانش جدیدی در برابر آن قرار می‌گیرند مورد اصلاح و حتی جایگزینی قرار گیرد.

فراگرد سازش این شبکه با اطلاعات ورودی جدید، با تشبیهی که از سوی ان.اچ. گریگرس ارائه شده بهتر قابل فهم است. او این شبکه را به کلک یا قایق ته پهنِ ساخته شده از الوار تشبیه می‌کند که همان‌طور که در فرایند ساخت آن، الوارهایی از انواع مختلف (که هر یک نماینده‌ی حقیقت می‌باشند) به تدریج به هم افزوده می‌شوند تا ساختار کلکی را مستحکم کند شبکه‌ی ذهنی هم در اثر افزوده شدن معلومات جدید (اگر هر یک نماینده‌ی حقیقت باشند) استوار می‌گردد. هیچ الواری به تنهایی کلک را نمی‌سازد ولی نقش هر الواری در ساخت کل کلک مهم است. افزودن الوارهای نو می‌تواند تأثیراتی داشته باشند که برای انسجام کل کلک لازم باشد. بخش‌هایی از کلک که از پیش جاسازی شده بودند می‌توانند جدا و جایگزین شوند و یا بازسازی و اصلاح برخی الوارهای قدیمی از سر گرفته شود. آن‌گونه که گریگرس میگوید:

برای مذهب، چنین نیازی به انسجام و توجه به واقعیت‌ها به این معنی است که مذهب باید بتواند روشن سازد که در فهم ایمان، بازتاب پیشرفت‌های علمی چگونه و به چه معنایی بوده است، و اینکه در موارد زیر چگونه باید با چنین بازتاب‌هایی کنار آمد: در رابطه با توضیحات درون‌دینیِ بازنگری شده راجع به خود؛ در رابطه با توضیحات بیرون‌دینی ناشی از اطلاعات و نظریات علمی؛ در رابطه با مدل‌های فکری مؤثر و عناصر علمی جهان‌بینی‌ها؛ و سرانجام در رابطه با نوعی تبادل بالقوه‌ی استعاره‌ها. 

من اگرچه در این اثر، استدلال IBE را ترجیح داده‌ام ولی به هیچ عنوان نمی‌خواهم ظرافت و پیچیدگی بسیاری از جنبه‌های فرایند شناخت را که با تجربیات متنوع بشر در ارتباط و بخصوص برای تفسیر تجربه‌ی مذهبی دارای اهمیت می‌باشند نادیده بگیرم. البته باورهای یهودی و مسیحی، حتی وقتی که به زبان دینی بیان می‌شوند از فرضیه‌ها و گزاره‌هایی برمی‌خیزند که اگرچه به طور کامل معقول نمی‌باشند ولی می‌توان گفت که به دنبال عقلانیت هستند. برای رسیدن به این هدف، تنها راهی که مؤمن دارد این است که مثل دارنده‌ی هر اندیشه‌ی دیگری، از بازخورد ناشی از مباحث انتقادی و عقلانی خود با دیگران بهره ببرد. تئوری یا عقلانیتی که می‌تواند چنین بیان شود:

تئوری یا عقلانیتی که اگر با مدل"استنتاج برای رسیدن به بهترین روایت" که مدلی برگرفته از فلسفه‌ی علم است ارتباط پیدا کند به بهترین نحو فهمیده می‌شود. در این دیدگاه، بسیاری از باورهای مسیحی، توضیحات بالقوه هستند: آنها شرح می‌دهند که چرا برخی پدیده‌های نیازمند توضیح، آن‌گونه هستند که هستند؛ آنها برخی واقعیت‌های مربوط به وجود انسان را شرح می‌دهند. وقتی من به این باورهای مسیحی معتقدم این اعتقاد را هم دارم که آنها بهتر از هر فرضیه‌ی توضیحی دیگری که من می‌شناسم پدیده‌ها را توضیح می‌دهند. وظیفه‌ی استدلال عقلانی این است که توضیحات رقیب را از هر منبعی که باشند ارزیابی کند و یکی یا چندتا از آنها را که بهترین توضیح راجع به پدیده‌های پیش روی دارند انتخاب کند ... این استدلال، شامل آماده‌سازی باورهای مذهبی برا‌ی مورد ارزیابی قرار گرفتن میان اذهان افراد نیز می‌شود؛ بدین معنی که این باورهای مذهبی به کلام درآورده شوند و با انواع مدارک در ارتباط قرار گیرند تا به طور اصیلی توسط جامعه‌ی وسیعی از محققانی که بدون تبعیض شامل مؤمنان و غیرمؤمنان می‌شود قابل شناخت گردند. 

من با ترغیب می‌گویم که استدلال IBE راهکاری است که به بهترین نحو به کشف حقیقتِ فراگیر مربوط به رابطه‌ی بین طبیعت، انسان و خدا می‌انجامد. این استدلال، به جهت اندیشه در معتبرترین اطلاعاتِ راجع به طبیعت و انسان که عموماً در دسترس ماست معقول به نظر می‌رسد و به تبع این معقولیت هم انتقال‌پذیر و هم متقاعد‌کننده است. در فرهنگ غرب، اکثریت بر این باورند که چنین اطلاعاتی، بیشتر از ناحیه‌ی علوم تجربی به دست می‌آید. چنین دیدگاهی می‌تواند حتی برای بسیاری از ندانم‌کیش‌های سرخورده و بیزارهای دانش‌آموخته‌ای که از هر صورتی از تائیسم‌گرایی به رنج آمده‌اند راهی به سوی خدا باز کند.

 

الهیات بر سر چندراهی

پیش از این، من تحت عنوان یک موضوع عقلانی، خوانندگان را به وضعیت نامطمئن اعتبار مسیحیت جلب کردم. بخش بزرگی از دانش‌آموختگان، مسیحیت را معقول نمی‌دانند زیرا به باور آنها، مسیحیت معیارهای پذیرفته شده‌ زندگی عقلانی مدرن را دست‌کم در رابطه با علوم تجربی ندارند.

بنابراین، من برآنم تا اولین پرسش کلیدی الهیات را که به طور فوق العاده‌ای در رابطه‌اش با علوم طبیعی و علوم انسانی نمود پیدا کرده است به شرح زیر مطرح کنم:

 آیا الهیات در تحقیق خود برای حتی "حقیقتِ" مشروط و موقت، جسارت آن را دارد که از معیارهای عقلانیتی که مشخصه‌ی اشکال دیگر تحقیقات بشری و به‌ویژه علوم تجربی می‌باشند استفاده کند؟

در علوم طبیعی و انسانی، این برداشت قوی می‌تواند وجود داشته باشد که این علوم برای دستیابی به اهداف کشف و آشکارسازی واقعیت‌های دنیای طبیعی و انسانی، به نحوی استعاری و قابل تغییر، از استدلال IBE استفاده می‌کنند. نظر به اینکه در دوران ما انقلاب‌های معرفت‌شناسانه‌ی بسیاری به وقوع پیوسته‌اند اکنون ضروری است که پایه‌ی الهیاتی پُل مثالی ما به مانند دیگرحوزه‌های دانشی بشر و مخصوصاً حوزه‌ی علوم تجربی، موضوع همان شرایط اثبات معرفت‌شناسانه و یکپارچگی عقلانی قرار گیرد و از هر عقیده و اعتماد اثبات نشده‌ای که مدعی است محتوای باورهای الهیاتی و سنتی، تأیید شده‌ی الهی می‌باشند دوری کند.

الهیات باید راستگو، آزاد و منتقد باشد و با تمام واقعیت‌های سازنده‌ی جهان و بخصوص انسان‌ها و زندگی درونی آنها درگیر شود و آنها را تفسیر و تشریح کند. آیا الهیات، جسارت آن را دارد که با استفاده از استدلال IBE وارد میدان تبادلات اندیشه‌ای معاصر گردد و با اتکاء به خود پایدار باقی بماند؟ برای رسیدن به این مقصود، الهیات ناچار است به میدان کنکاشی که در آن همه چیز قابل بازنگری و تعدیل است تبدیل گردد.

مدل پل مثالی علم و الهیات باید رها شود و نوعی کنکاش مشترک که از طریق استدلال IBE در یک حقیقت مشترک صورت می‌پذیرد جای آن را بگیرد. برخی از جنبه‌های این حقیقت مشترک سرانجام ثابت خواهند کرد که جنبه‌هایی هم هستند که غایی، ماورایی و اشاره‌گر به خدا می‌باشند. بگذارید اکنون به این موضوع بپردازیم که الهیات، در حقیقت چگونه عمل می‌کند.

 


 

1396/11/24
1628

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر