چگونه به شکل یک حشرۀ عظیم الجثه از خواب بیدار شویم
وقتی از خواب بیدار می شوید ، به ندرت پیش می آید که ندانید چه کسی هستید. گذشتۀ خود را به یاد می آورید و معمولاً می توانید بگویید که این گذشته مربوط به شماست و نه شخصی دیگر.
... و همچنان خودمان باقی بمانیم ، یا چه کسی؟ وقتی از خواب بیدار می شوید ، به ندرت پیش می آید که ندانید چه کسی هستید. گذشتۀ خود را به یاد می آورید و معمولاً می توانید بگویید که این گذشته مربوط به شماست و نه شخصی دیگر. هم اکنون ، اطمینان دارید این شما هستید که مشغول خواندن این کتابید. همچنین ، برای آیندۀ خود برنامه ریزی می کنید. با این وجود ، چه چیزی شما را مطمئن می کند که شما همان شخصی هستید که در برنامه های آینده وجود خواهید داشت و یا در گذشته وجود داشتید؟
تبدیل شده به یک حشرۀ عظیم الجثه " یک روز صبح وقتی جورج سامسا از خواب های پریشانش بیدار شد ، دید که تبدیل به یک حشرۀ عظیم الجثه شده است. با خود فکر کرد: چه اتفاقی برای من افتاده است؟ " اگرچه داستان مسخ نوشتۀ فرانتس کافکا تخیلی ست ، به نظر می رسد که شدنی باشد؛ درست مانند بسیاری داستان های دیگر که درآنها انسان ها دستخوش تغییرات شدیدی می شوند و حتی ممکن است تغییر جسم بدهند. به نظر می رسد هیچ تناقضی بین اینکه جسم شما و حتی مغز شما تغییر کند و خویشتن شما ثابت بماند ، وجود ندارد. در داستان های تخیلی ، شاهزاده ها می توانند به قورباغه تبدیل شوند؛ در واقعیت ، تمام اتم های تشکیل دهندۀ بدن شما ، حتی اتم های سازندۀ مغز شما ، پیوسته با اتم های جدیدی جایگزین می شوند اما شما خودتان باقی می مانید. به علاوه ، بسیاری از افراد مذهبی اعتقاد دارند که حتی وقتی بدنشان کاملاً از بین رفت ، به زیستن ادامه می دهند. تنها به این خاطر که قادریم تغییراتی را تصور یا خیال کنیم ، دلیل نمی شود که این تغییرات از لحاظ عقلی امکان پذیر باشند. اسچر ، نقاش هلندی ، در یکی از نقاشی هایش تصویری از یک مسیر پلکان بسته را کشیده است که به نظر می رسد پله هایش تا ابد در حال زیاد شدن و بالا رفتنه اند؛ با اینکه چنین چیزی غیرممکن است. در بعضی از قصه ها شاهزاده ای به سنگ تبدیل می شود و سپس دوباره به حالت عادی برمی گردد؛ اما قطعاً این امر در جهان واقعی غیر ممکن است. هویت ، به خودی خود نیازی به بدون تغییر بودن ندارد؛ اما محدودیت هایی وجود دارند. دستگاه اتوی پرسی که من دارم همچنان همان دستگاهی ست که سال ها پیش خریدم ، گرچه غلتک هایش فرسوده شده اند. اگر در جایی که تا چند لحظه پیش اتوی پرس قرار داشت ، هم اکنون یک گلدان گل باشد ، نتیجه نمی گیریم که اتو به گلدان گل تبدیل شده است. واضح است که این نتیجه گیری یک تناقض است. پس باید همواره در نتیجه گیری های خود مبنی بر اینکه آیا چیزی که می توانیم تصورش را کنیم از لحاظ عقلی امکان پذیر هست یا نه ، محتاط باشیم. یک هشدار دیگر برای محتاط بودن: مراقب باشیم اینکه چطور ما نتیجه می گیریم یک نفر همان شخص قبلی است را با چیزی که لازمۀ ثابت بودن او است ، اشتباه نگیریم. در حال حاضر معیاری که ما بر اساس آن نتیجه می گیریم که آیا دوستمان همان کسی ست که هفتۀ پیش ملاقات کردیم یا نه ، ظاهر فیزیکی اوست – یا اثر انگشت و یا DNA – اما می دانیم چیزی که باعث می شود دوستمان همان فرد باقی بماند این خصوصیات نیستند. به طور حتم از لحاظ عقلی برای من امکان پذیر است که خودم را در ظواهر فیزیکی مختلف ، با اثرانگشت های مختلف ، در یک مکان عجیب و یا حتی با DNA متفاوت بیابم و همچنان مطمئن باشم که خودم هستم.
فراموش کردن خودش با وجود هشدار های ذکر شده ، می توانیم هنوزهم پافشاری کنیم دراین فرض که روزی از خواب بیدار شویم و خود را در یک جسم متفاوت و در یک مکان متفاوت ببینیم ، هیچ تناقضی وجود ندارد. اگر این گونه است ، پس چگونگی ثابت باقی ماندن ما در آینده ، حداقل در شرایط فرض شده ، باید به صورت استمرار روح ما نگریسته شود ، و نه استمرار جسم ما. ما قبول می کنیم که حشرۀ عظیم الجثه همان جورج سامسا است به دلیل اینکه او خودش را به عنوان جورج سامسا می شناسد ، خاطرات سامسا را دارد ، به یاد می آورد که در روز های گذشته چه کارهایی کرده است و از اینکه خودش را درجسم یک حشره می بیند شگفت زده می شود. به این خاطر است که استمرار روح باید لازمۀ هویت شخصی باشد؛ با این حال این استدلال سریعاً به مشکلاتی برمی خورد. یکی از این مشکلات به تجددید روح می پردازد؛ اما ابتدا مشکل دیگری را بررسی می کنیم. مشکلی که به درجۀ استمرار روح می پردازد. در واقع ، این استمرار تا چه اندازه باید "وسعت" داشته باشد؟ گفته شده برای اینکه من به عنوان من استمرار داشته باشم ، لازم است تا اندازه ای خاطره هایی از کارهایی که کرده ام ، امیدها و احساساتم داشته باشم. به هر حال من نمی توانم همه چیز را دربارۀ گذشتۀ خود به یاد بیاورم؛ ممکن است خاطراتی را از زمان کودکی ام به خاطر بیاورم اما خیلی از اتفاقات جدید را فراموش کرده ام. باید استمرار خاطرات خود را در طول زمان به شکل بافه های یک طناب در نظر گرفت که روی هم می افتند. باید توجه کنیم که داشتن این خاطرات نه به عنوان یک تماشاگر در آنها معنی می دهد. اگر چیزی که من را من می سازد داشتن خاطراتی از کارهایی که خودم کرده ام است ، پس ما یک توضیح متسلسل ارائه داده ایم ، توضیحی که به درد نمی خورد. فرض کنیم که می توانیم از تسلسل دوری کنیم؛ بسیاری از مردم تا حدی از فراموشی رنج می برند. فرض کنیم خاله آگاتای عزیزی داریم که دیگر به یاد نمی آورد کیست ، هیچ خاطره ای ندارد و شخصیتش کاملاً عوض شده است. حتی توانایی تکلمش را هم از دست داده است. همچنان که فقدان های حافظۀ او زیاد می شوند ، ما به این نتیجه می رسیم که خاله دیگر در بین ما نیست؛ تنها پوستۀ ظاهری او به زندگی ادامه می دهد. و این نتیجه در تطبیق کامل با این باور است که هویت شخصی با استمرار روح تعریف می شود. درست است که هنوز هم به خانه و دیگر اشیاء متعلق به او احترام می گذاریم ، اما این احترام درست مانند احترامی ست که به وصیت نامۀ او بعد از مرگش می گذاریم.
فراموش کردن خودم ما به ماجرای خاله آگاتا از دید کسی که بیرون از قضیه است نگریستیم – از او با ضمیر سوم شخص صحبت کردیم – اکنون فرض می کنیم این خودمان هستیم که در آینده به فراموشی دچار شده ایم و به این قضیه از دید اول شخص نگاه می کنیم. به عنوان مثال به دو خط مشی می پردازیم. از یک طرف ، فرض کنیم یک تصادف باعث می شود که من حافظه ام را از دست دهم و کاملاً فراموش کنم که پیتر کیو هستم. آیا هوشیاری باقی ماندۀ من ، هنوز همان من است؟ وجود بیولوژیکی من همان گونه که قبل از تصادف بوده است ، به زندگی ادامه می دهد. اما به نظر می رسد این ثابت بودن وجود فیزیکی برای اینکه نتیجه بگیرم وجودم ثابت مانده است ، ناکافی باشد. افسانه هایی که در آنها جسم تغییر می کند به ما نشان داده است که داشتن "همان جسم" برای ثابت ماندن خود ضروری نیست. داستان فراموشی بیان می کند که داشتن "همان جسم" برای اینکه من خودم باقی بمانم ، کافی نیست. از طرف دیگر ، شاید ما در بیان اینکه خاله آگاتا دیگر در بین ما نیست – حتی با وجود فراموشی شدیدش – تندروی کرده ایم. این امکان را در نظر بگیرید؛ در آینده آن چنان با بدن "من" برخورد می شود که می توان گفت دیگر چیزی از آن باقی نمی ماند. خاطرات من پاک خواهد شد و به طرز دردناکی شکنجه خواهم شد. آیا در آن صورت نمی توانم بگویم این منم که در حال شکنجه شدن هستم ، حتی با وجود اینکه حافظه ام را از دست داده ام؟ این شکنجه در کس دیگری درد ایجاد نمی کند؛ من تصور نمی کنم این "خودم" نیستم که درد می کشم. حال برای راحت تر شدن فهم موضوع ، فرض کنیم شکنجه شدن قبل از اینکه حافظه ام را از دست بدهم صورت می گیرد. در همان حال که درد می کشم ، شکنجه به تدریج باعث می شود همۀ کارهایی که انجام داده ام را فراموش کنم ، همۀ امیدها و آرزوهایم و حتی اسمم را هم از یاد ببرم. آیا این "من" نیستم که همچنان در حال درد کشیدنم؟ حتی اگر شکنجه باعث شود که خاطرات اشتباهی در حافظه ام ایجاد شود ، مثلاً فکر کنم یک پادشاه قدرتمندم ، باز هم این من نیستم که درد را احساس می کنم؟ کافکا در داستان خود این گونه بیان می کند که جورج سامسا به شکل یک حشره از خواب بیدار می شود؛ آیا نمی توان این گونه گفت که یک حشره از خواب بیدار شده و اشتباهاً فکر می کند که قبلاً به شکل انسانی به اسم جورج سامسا زندگی می کرده است؟ تفاوت بین یافتن خود در یک بدن متفاوت و داشتن همان بدن با حافظۀ متفاوت چیست و چگونه می توان این دو را از هم تشخیص داد؟
در دو ذهن – یا دو هزار و دو ذهن می بینیم که استمرار روح به عنوان لازمۀ هویت شخصی ، آن چنان که دیگران گفته اند محکم و قطعی نیست. طبق مثال شکنجه ، چگونه می توانیم بر آن چیزی که به سر جسممان می آید اعتماد کنیم؟ اکنون به یکی دیگر از مشکلات استمرار روح می پردازیم. شما در جایی غیرمعمولی از خواب بیدار می شوید. برای تاکید بیشتر روی اهمیت اول شخص ، مثال را در مورد آنچه بر سر "من" می آید بیان می کنیم اما خودتان را جای من بگذارید. من در یک جای غیرمعمول از خواب بیدار می شوم. بدنم احساس عجیبی دارد (عجیب تر از همیشه) ، انگار احساس نو شدن می کند. "من کجا هستم؟" دکتر زگ – آن گونه که از کارتی که به سینه اش زده پیداست – با دقت به من نگاه می کند و از من دربارۀ اسمم و خودم سؤالاتی می پرسد. همۀ سؤال ها را درست جواب می دهم؛ واضح است که من پیتر کیو هستم. دکتر می گوید "آه ، پس جواب داد. چه عالی. بدن قبلی تو دیگر از کار افتاده و دم مرگ بود؛ ما سریعاً تمام خاطرات و برنامه ها و هوشیاری تو را در نسخۀ دومی از بدنت جایگذاری کردیم ، درست به موقع." من ، خوشحال از اینکه زنده ام و با احساس بهتری نسبت به همیشه ، جواب می دهم "چه کار خوبی کردید." همین که می خواهم آنجا را ترک کنم ، متوجه می شوم که شخص دیگری درست شبیه من در حال بیدار شدن است. می پرسم "این کیست؟" "این کپی دیگری از توست. ما فکر کردیم بهتر است دو تا کپی از تو درست کنیم؛ مبادا یکی از کپی ها به مشکلی برخورد کند. ولی خوش بختانه همه چیز به خوبی پیش رفت." خوش بختانه؟ خوش بختانه؟ من دقیقاً الان چه چیزی هستم؟ آن یکی پیتر کیو به من خیره شده است و درست به اندازۀ من گیج است. می گوید "ولی پیتر کیو من هستم." وقتی با حافظه ها و ویژگی های شخصیتی کپی شده مواجه می شویم – درست شبیه به نرم افزار های مشابه هم که در سخت افزار های متفاوت اجرا می شوند – باید با این پازل زندگی کنیم که بیشتر از یک "من" وجود دارد. در واقع حتی ممکن است بیشتر از دو تا کپی وجود داشته باشد؛ ممکن است دوهزار و دو تا باشند. برای ساده تر شدن مسئله ، فرض را بر وجود همان دو تا می گذاریم. "دو" برای آشکار کردن مشکل کافی ست. فرض کنیم به من گفته می شود که اگر دکتر زگ روی من عملی انجام نمی داد ، چه اتفاقی برای من می افتاد. به هر حال ، این من – من؟ – هستم که از خواب بیدار می شوم ، خودم را پیتر کیو می دانم و از اینکه عمل به خوبی پیش رفته است ابراز خوشحالی می کنم. اما چگونه می توانم آینده ای را که در آن دو نفر ادعا می کنند من هستند ، پیش بینی کنم؟ اگر من با هردوی آنها یکی هستم ، پس آنها باید با یکدیگر نیز یکی باشند: آنها باید یک نفر شمارش شوند ، ولی این احمقانه به نظر می رسد. شاید من تنها یک نفرهستم که در دو بدن جریان یافته ام؛ اما چگونه می توانم اینکه من قدرت کنترل دو بدن با دو نقطه نظر متفاوت – به نظر می رسد آن دو نفر هرکدام متفاوت از دیگری فکر می کنند – را دارم ، درک کنم؟
بقا وقتی با آزمایش ذکر شده در بالا رو به رو می شویم ، گیج می شویم و از خودمان می پرسیم "آیا این همان من است؟" تعداد بسیار زیادی آزمایش مشابه درمورد رونوشت ها ، مغز های انشعاب داده شده ، انتقال از راه دور بدن ها و غیره وجود دارد. یک راه حل این است که چنین اتفاقات غیرمعقولی را نادیده بگیریم؛ اما اگر این اتفاقات ممکن باشند ، بهتر است اکنون عقیدۀ خود را دربارۀ آن تعیین کنیم نه اینکه صبر کنیم تا پیش بیایند و سپس درباره شان تصمیم بگیریم. با توجه به مثال هایی از این دست ، می توانیم مأیوسانه بگوییم که نمی شود تشخیص داد آیا هرکدام از محصولات آزمایش همان من خواهند بود یا نه. شاید مشکل این است که ما محصور این تصور شده ایم که هر یک از محصول ها باید یا من باشند یا غیر من. شاید اصرار بر "سفید یا سیاه بودن" اشتباه است. به هر حال ما به طور قطع نمی توانیم بگوییم که از کجا یک انسان خودش می شود. یک تخمک ، جنین ، نوزاد به تدریج پیشرفت پیدا می کند تا من را بسازد. آیا حتماً باید یک جواب قاطع در تشخیص اینکه آیا پس از آن آزمایش های عجیب من خودم باقی می مانم یا خیر ، وجود داشته باشد؟ شاید جواب صحیح این سؤال ، "خیر" باشد. مغز من به چند قسمت تقسیم می شود – رونوشت هایی از من خلق می شوند – و وقتی که در آینده بدن اصلی من از بین رفت ، دو موجود منحصر به فرد با تمام عقاید و خاطرات من از خواب بیدار می شوند. سپس یکی از آن دو نفر تا آخر عمرش شکنجه و عذاب داده می شود درحالی که دیگری به تمام خوشی هایی که آرزویش را داشته می رسد. آیندۀ من کدام است؟ هیچ آینده ای چون من مرده ام ، یا آینده ای سرشار از شادی و یا آینده ای درعذاب؟ شاید جواب صحیح این باشد که قسمتی از وجود من در شخصی که عذاب می کشد و قسمت دیگر درشخصی که لذت می برد ، به بقای خود ادامه می دهد. شاید من در آینده در "دو ذهن" زندگی خواهم کرد. و وقتی آن دو نفر به گذشته می نگرند ، به درستی فکر خواهند کرد "من تا حد زیادی همان پیتر کیو دیروزی ام."
1396/11/19 1308
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر