چگونه از ارسطو زرنگ تر باشیم

چگونه روحی درون ماشین باشیم

ما معمولاً از ذهن و جسم به عنوان دو شیء جدا از هم صحبت می کنیم – و اگر مذهبی باشیم ، ممکن است فکر کنیم زندگی پس از مرگ بدون داشتن جسم امکان پذیر است. قطعاً هوشیاری و تجربیات ما بسیار متفاوت از اشیای فیزیکی و زیستی به نظر می رسد. با این حال بسیاری از مردم – شامل بسیاری از دانشمندانی که روی مغز کار می کنند – معتقدند تجربیات آگاهانۀ ما درون مغز رخ می دهد. مغز جایی ست که ذهن حضور دارد. آیا این باور صحیح است؟

... یا این کار غیرممکن است؟
ما معمولاً از ذهن و جسم به عنوان دو شیء جدا از هم صحبت می  کنیم – و اگر مذهبی باشیم ، ممکن است فکر کنیم زندگی پس از مرگ بدون داشتن جسم امکان پذیر است. قطعاً هوشیاری و تجربیات ما بسیار متفاوت از اشیای فیزیکی و زیستی به نظر می  رسد. با این حال بسیاری از مردم – شامل بسیاری از دانشمندانی که روی مغز کار می  کنند – معتقدند تجربیات آگاهانۀ ما درون مغز رخ می  دهد. مغز جایی ست که ذهن حضور دارد. آیا این باور صحیح است؟ چه ارتباطی بین ذهن و جسم ، و مخصوصاً بین ذهن و مغز ، وجود دارد؟


دوگانه گرایی
یک بار دیگر ، شایسته است در ابتدای بحثمان از دکارت صحبت کنیم. او و بسیاری از فلاسفه در طول قرن ها وقتی صحبت از درک  آنچه انسان ها ضرورتاً هستند می  شود ، نظریۀ دوگانه گرایی را ارائه داده اند. "ضرورتاً" بدین معناست که چه چیزی "باید" در مورد ما صدق کند. هر انسانی می  تواند بدون اینکه رنگ چشمانش آبی باشد زنده باشد؛ ولی بسیاری استدلال می  کنند که انسان ها تنها در صورتی می  توانند بزیند که مغزشان زنده باشد. حواس پنجگانه به ما می  گوید که ما ذهن و جسم هستیم. "جسم" مغز را شامل می  شود. به طور دقیق تر ، و بنابر نظر دکارت ، من ضرورتاً ذهنم هستم و ذهنم چیز بسیار متفاوتی ، مادۀ بسیار متفاوتی ، از جسمم است. این نوع دوگانه گرایی به راحتی با باور بسیاری از مذهبیون تطابق می  یابد ، زیرا ، اگر صحیح باشد ، حداقل نشان می  دهد که زنده بودن پس از مرگ بدون اینکه جسمی وجود داشته باشد از لحاظ منطقی امکان پذیر است ، حتی اگر احتمالش کم باشد.
دوگانه گرایی دکارت – معروف به "دوگانه گرایی دکارتی" – ذهن را به صورت موجود هوشیاری می  بیند که هیچ خصوصیت مادی یا فیزیکی ندارد. "ماده" لغتی ست که در مورد می ز ، صندلی ، کوه ، مارمالاد و غیره که از اتم  های در حال حرکت تشکیل یافته اند به کار می  رود. در بررسی درک کنونی دانشمندان از اجسام مادی ، که از الکترون و دیگر اجزای زیراتمی تشکیل شده اند ، بهتر است دوگانه گرایی دکارت را متضاد فیزیک گرایی بدانیم. فیزیک گرایی اعتقادی ست که بیان می  کند ذهن نهایتاً باید به گونه ای فقط با مفاهیم فیزیکی شناخته شود ، اگرچه کسی نمی داند مفاهیم فیزیکی در آینده شامل چه مفاهیمی خواهند بود. از اینجا به بعد "ماده گرایی" و "فیزیک گرایی" را به جای هم به کار می  بریم.
در نظر دکارت ، ذهن فضا را اشغال نمی کند؛ طول ، عرض یا مکان فیزیکی ندارد. وقتی کسی در مورد تعطیلاتش فکر می  کند ، نمی  توانیم  این گونه استدلال کنیم که فکر کردن در مورد تعطیلات در فاصلۀ دو اینچی داخل گوش چپش صورت می  گیرد. برعکس ، جسم سایز و شکل و مکان فیزیکی دارد؛ ولی فاقد هوشیاری ست. نمی  توانیم استدلال کنیم یک سنگ یا میز یا لیوان آب دارای اندیشه و تجربه هستند. نمی  توانیم درک کنیم یک تکه گوشت – جگر ، کلیه یا حتی مغز – فکر کند. این عقیدۀ دکارت است در مورد  آنچه دربارۀ ذهن و جسم ضروری است. بحث او در مورد دوگانه گرایی اش است. به نظر می  رسد استدلال دکارت این باشد:
من می  توانم تظاهر کنم که جسمم وجود ندارد.
من نمی  توانم تظاهر کنم که وجود ندارم.
در نتیجه ، من با جسمم یکی نیستم.
این استدلال می  خواهد نشان دهد که دکارت از جسم خود متفاوت است (جسم او شامل مغزش نیز می  شود)؛ و همان طور که در فصل اول دیده ایم ، او همچنین ادعا می  کند که چیزی ضرورتاً هوشیار است – به زبان دیگر ، یک ذهن است. در مورد "تظاهر" صحبت کردیم ، ولی دکارت همچنین باید تأکید کند که ممکن است تنها به خاطر احتمال در رؤیا بودن یا فریب خوردن توسط نابغۀ شرور ، به وجود جسم شک کنیم. ممکن است در مورد وجود جسم فریب خورده باشیم ، ولی همچنان باید وجود داشته باشیم تا بتوانیم فریب بخوریم. حتی اگر فرضیۀ 1 را بپذیریم ، می  توانیم فرضیۀ 2 را به چالش بکشیم. آیا می  توانم تظاهر نکنم که وجود ندارم؟ به هر حال ممکن بود هرگز به دنیا نیایم. پاسخ دکارت باید این باشد که من برای تظاهر کردن ، باید وجود داشته باشم پس در تظاهر من به وجود نداشتن وقتی در حال تظاهر هستم ، تناقضی وجود دارد – درحالی که در تظاهر من به نداشتن جسم وقتی در حال تظاهر کردن هستم ، هیچ گونه تناقضی وجود ندارد.


گرایشات روحی
فرض کنیم صحت فرضیات را پذیرفته ایم ، آیا باید نتیجه  گیری را نیز بپذیریم؟ به یاد داشته باشید ، این نتیجه  گیری واقعاً مهم و تأثیرگذار است. اگر استدلال صحت داشته باشد ، در حقیقت ادعا کرده ایم متمایز از جسم ، مغز و هرچیز فیزیکی ای هستیم. ممکن است همچنان به مغز و جسممان متصل باشیم ، ولی  آنچه ضرورتاً هستیم کاملاً متفاوت از آنها است؛ و خواصی چون هوشیار بودن و تجربه کردن کاملاً متفاوت از خواص فیزیکی است. در استدلال ، دکارت ادعا می  کند که چیزی در مورد جسم من صدق می  کند – چیزی که می  تواند تظاهر شده باشد. او همچنان می  گوید که  آنچه در مورد جسم من صدق می  کند ، در مورد "من" صدق نمی کند. پس قطعاً من و بدنم متفاوت از یکدیگر هستیم. به هر حال ، اگر ملیسا در لندن و می راندا در لس آنجلس باشد (یعنی در لندن نباشد) ، در نتیجه ملیسا و می راندا نمی  توانند یک فرد باشند (مگر اینکه معجزه گونه در طول دو قاره کش آمده باشند).
بلافاصله پس از دکارت ، گوتفرید لایب نیتس قانون "اتحاد تمییزناپذیرها" را رواج داد. به نظر می  رسد استدلال دکارت بر پایۀ یک قانون مرتبط لایب نیتسی باشد: تمییزناپذیرها  بودن متحدات. اگر دو چیز ظاهراً متفاوت در حقیقت یک شیء باشند ، بنابراین هرچیزی در مورد یکی از آنها صدق کند ، در مورد دیگری نیز باید صدق کند. اگر ملیسا و می راندا یکی باشند ، بنابراین اگر ملیسا در لندن باشد باید می راندا نیز آنجا باشد. استدلال دکارت نیز حرف مشابه ای می  زند. اگر من و جسمم یکی باشیم ، بنابراین هرچیزی در مورد جسم من صدق می  کند باید در مورد "من" نیز صدق کند؛ در اینجا دکارت دست روی خصوصیتی می  گذارد که در مورد جسم من صادق است ولی در مورد من خیر: چیزی که می  توانم در مورد جسمم تظاهر کنم.
تنها یک مشکل کوچک در استفادۀ دکارت از قانون لایب نیتس وجود دارد. مشکل این است که به راحتی می  توان نشان داد قانون لایب نیتس در مورد گرایشات روحی مانند تظاهر کردن ، تصور کردن ، امید داشتن و باور داشتن صدق نمی کند. ما می  توانیم گرایشات روحی متفاوتی نسبت به یک شیء یکسان داشته باشیم.
شاید من از ملیسا که در همسایگی ام زندگی می  کند خوشم بیاید. او مهربان ، دست و دلباز و جذاب است؛ بودن در کنارش برایم لذت بخش است. ولی در روزنامه ها دربارۀ می راندا می  خوانم که عکس وحشتناکی از او در قسمت مجرمان فراری آورده شده است: به جرم دزدی و اتهام به قتل تحت تعقیب است. به نظر من او پست و کثیف است و باید دستگیر شود. قطعاً از او خوشم نمی آید. ولی ممکن است ملیسا و میراندا یک فرد باشند. من از دو طریق مختلف به دو گرایش مختلف نسبت به یک شخص رسیده ام. آنها به دو شکل مختلف در نظر من مجسم شده اند. در نتیجه ، من ناخودآگاه کسی را دوست دارم ، می راندا ، که به نظرم ارزش دوست داشتن ندارد. همان طور که در فصل سیزدهم خواهیم دید ، دو نام برای یک فرد ، دارای معنا یا مفهوم متفاوت هستند.
با این حال مثال ملیسا/میراندا قیاس ضعیفی برای استدلال دکارت است. ممکن است دکارت اصرار کند که دارای یک آگاهی آنی از خودش است ، که تحت تأثیر توصیفات روزنامه یا هر توصیفات دیگری قرار ندارد ، و او از تمام  آنچه ضرورتاً در مورد خودش صدق می  کند ، آگاه است. البته ممکن است بپرسیم چگونه می  تواند تا این حد مطمئن باشد.


روابط صمیمی: بیشتر از یک ناخدا در یک کشتی
قدرت استدلال دکارت هر چقدر باشد ، تصور دوگانه ای که به دست می  دهد همچنان صحت دارد. در واقع ، به نظر صحیح می  رسد – مگر اینکه بیشتر در مورد مشکلاتی که این تصور ایجاد می  کند بیندیشیم. برخی از این مشکلات به این نحو هستند.
تجربه ای که من از خودم دارم – از اینکه چگونه در جهان پیش می  روم و اعمالی را انجام می  دهم – بسیار دور از این تفکر است که من متمایز از بدنم هستم و بدنم تنها ابزاری برای انجام اعمالم است. ممکن است دوچرخه برانم ، ماشین سواری کنم یا از یک چکش استفاده کنم؛ ولی از دست ها و پاهایم به صورت "جدا" استفاده نمی  کنم. وقتی پایم آسیب می  بیند ، معمولاً آن را از طریق ذهنی درک نمی  کنم؛ بلکه بلافاصله احساس درد می  کنم. دکارت همۀ این ها را می  داند. او به این نکته اشاره می  کند که رابطۀ من و بدنم مانند رابطۀ یک ناخدا با کشتی اش نیست. من بسیار بیشتر با بدنم در ارتباط هستم. به طور مرتب "از درون" به  آنچه در بدنم اتفاق می  افتد دسترسی دارم. معمولاً مکان قرار گرفتن پاهایم را ، از درون ، می  دانم. اگرچه تصویر دوگانۀ دکارت درک چگونگی برقرار بودن این رابطۀ صمیمانه را مشکل می  سازد.
این ارتباط تنگاتنگ ذهن و جسم مشکل خاصی برای نظریۀ دکارت است. ولی در اکثر مواقع او به خاطر سخت کردن درک چگونگی تأثیر ذهن بر بدن – و بدن بر ذهن – مورد انتقاد قرار گرفته است ، حتی بدون اینکه مشکل رابطۀ تنگاتنگ در نظر گرفته شود. اگر ذهن واقعاً یک مادۀ متمایز از مغز است ، بنابراین یک رابطۀ علت و معلولی بین آنها غیرممکن به نظر می  رسد.
واضح است که ذهن و بدن واقعاً با یکدیگر ارتباط دارند. به طور مثال هنگامی که یک نوشیدنی می  خواهم ، دستانم نیز به سمت لیوان دراز می  شود. وقتی در مورد شرایط خاصی فکر می  کنم ، ممکن است صورتم از خجالت سرخ شود. ذهن من ، به خاطر تغییرات روحی ، بر جسمم تأثیر گذاشته است. و وقتی صدای دزدگیر یک ماشین بلند می  شود ، ممکن است سرم درد بگیرد یا حس بدی نسبت به صاحب آن ماشین پیدا کنم. این بدین معنا ست که وقتی جهان با من ارتباط برقرار می  کند ، ارتباط از طریق عمل من و درک من – به نظر می  رسد رویدادهایی که در ذهن من رخ می  دهند موجب تغییراتی در جسمم شده باشند – رخ می  دهد. تعاملات مهیج تری نیز وجود دارند. اگر به اندازۀ کافی مورفین تزریق کنم ، شواهد نشان می  دهند که زندگی روحی ام تعطیل خواهد شد.


تعامل: یک معما؟
دکارت سعی کرد با بیان این مطلب که تعامل در نقطۀ مشخصی درون سر ، در غدۀ اپیفیز در مرکز مغز ، رخ می  دهد ، معمای آن را حل کند. واضح است که غده جسمانی است؛ پس باز با این مشکل مواجه ایم که چگونه چیزی غیرجسمانی می  تواند سبب ایجاد تغییرات در یک شیء جسمانی شود. "راه حل" غدۀ اپیفیز در واقع اصلاً راح حل نیست. اگرچه مشکل تعامل تنها در صورتی یک مشکل است که یک یا دو گزاره ای که خواهد آمد را بپذیریم. در پذیرش اینکه تغییرات روحی ممکن است موجب تغییرات جسمانی شوند – و برعکس – هیچ مشکلی وجود نخواهد داشت مگر اینکه رابطۀ علت و معلولی بینشان نیازمند این باشد که آنها هم نوع باشند. می دان  های مغناطیسی سبب می  شوند قطب نماها جهت گیری خاصی پیدا کنند؛ ولی این دو کاملاً متفاوت به نظر می  رسند. اگر این مسئله را کنار بگذاریم ، می  توانیم بگوییم همۀ اعمال انسانی توسط تغییرات نورولوژیکی ای ایجاد می  شوند که آنها هم از تغییرات نورولوژیکی دیگری ایجاد می  شوند و به همین ترتیب. در این صورت ، رویداد های روحی هیچ گونه قدرت علّی ندارند. اگرچه بازهم ممکن است بپرسیم آیا تا این حد علم کافی نسبت به مغز داریم که مطمئن باشیم هر تغییر نورولوژیکی ، باید یک علت فیزیکی داشته باشد؟


روح درون ماشین
ما بدون اثبات پذیرفته ایم که ذهن ، یک ماده ، یک موجود است. درون بدن یا مغز جایگذاری شده است ولی به صورت رازآلودی غیرجسمانی ست و مکان ندارد. در واقع ، دکارت آن را با روح شناسایی می  کند. ما دارای درکی از خواص فیزیکی هستیم. می  توانیم مفاهیم گوناگونی را به کار ببریم که در جهان فیزیکی صادق هستند ، آزمایش انجام بدهیم و پیش بینی  های مؤفقیت آمیزی داشته باشیم. برای مثال ، از مفاهیم نیرو و جرم و شتاب استفاده می  کنیم و برداشتی از کارالکتریکی داریم. در دیدگاه دوگانگی ، ذهن کاملاً از مفاهیم ذکر شده متفاوت است. در این صورت ، درکی از چیستی ذهن نخواهیم داشت. علاوه بر غیرمادی فرض کردن ذهن ، به نظر می  رسد چیز دیگری در مورد ذهن نمی  توانیم بگوییم. نمی  توانیم روی آن آزمایش انجام دهیم یا مستقیماً تستش کنیم. بله ، ما نظریات روان شناسی داریم ولی همۀ آنها از روی رفتار های فیزیکی به دست آمده  اند.
شاید تصور دکارت کاملاً غلط باشد. شاید اصلاً نبایستی مغز را به عنوان یک موجود ، یک چیز ، در نظر بگیریم. شاید کلمۀ ذهن تنها خلاصه شدۀ حالات روحی انسان ها باشد. همان طور که گفته شد ، حتی دکارت هم نتوانست یگانگی یک شخص را انکار کند. او می  نویسد:
طبیعت از طریق احساس درد ، گرسنگی ، عطش و غیره به من می  آموزد که من فقط مانند ناخدایی در یک کشتی ، درون جسمم جا نگرفته ام. بلکه آن چنان با آن یگانه هستم که به نظر می  رسد همراه با آن یک کل را تشکیل داده ام...
در حقیقت ، اگر ذهن را به عنوان موجود متمایزی در ذهن داشته باشیم ، گیلبرت رایل ، فیلسوف بریتانیایی قرن بیستم ، آن را "روحی درون ماشین" می  نامد. حتی اگر ذهن را یک شیء در نظر نگیریم ، هنوز هم با این سؤال مواجه هستیم که حالات روحی – مقاصد ، احساسات ، افکار – چیستند. در فصل آینده خواهیم دید که مغز تا چه اندازه در مقایسه با روح مؤفق تر است.

 

1396/11/19
1209

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر