دختر بازرگان
دوباره باز مثل روزهاي پيش، پریدخت- دختر بازرگان- غمگين و چشم انتظار جلوي پنجره بزرگ اتاقش نشسته بود و از لابهلاي شيشههاي رنگي و مشبك آن، بيرون را نگاه ميكرد. انتظار سواري را ميكشيد تا با اسب سفيدش سر برسد و او را با خود ببرد. آه پر حسرتي كشيد!
دوباره باز مثل روزهاي پيش، پریدخت- دختر بازرگان- غمگين و چشم انتظار جلوي پنجره بزرگ اتاقش نشسته بود و از لابهلاي شيشههاي رنگي و مشبك آن، بيرون را نگاه ميكرد. انتظار سواري را ميكشيد تا با اسب سفيدش سر برسد و او را با خود ببرد. آه پر حسرتي كشيد! طوطي خوش رنگ و نگاري نزديك پنجره او شد. نور بنفشي پنجره را پر كرد. پریدخت غمگين و مضطرب به او نگاه كرد. پرنده جلوي پنجره نشست و به او گفت: شاه پرندگان با تو حرفهايي دارد. آيا هنوز وقتش نرسيده كه پيش او بيايي؟
پریدخت: هنوز نه! وقتش كه رسيد خود ميآيم. صبور باش.
طوطي پرواز كرد و همراه نور بنفش رنگ از چشم پریدخت ناپديد شد.
مادرش با ظرف غذا به اتاق او آمد وگفت: دخترم اين چه كاري است كه ميكني؟ با اين كارها هم مرا عذاب ميدهي، هم پدر پيرت را ؟ دو روز است كه لب به غذا نزدهاي.
پریدخت: من ميلي به غذا ندارم.
مادر: دخترم، من و پدرت خوبي تو را ميخواهيم. مطمئن باش نميخواهيم تو را به همين سادگي از دست بدهيم ولي اين راهي را هم كه تو در پيش گرفتهاي اصلاً درست نيست.
پریدخت: مگر من حرف بدي زدهام يا كار نامربوطي انجام دادهام. غير اين است كه گفتهام من با اين پسر ازدواج نميكنم؟
مادر: مگر اين پسر چه كم دارد؟ او صاحب ثروتي عظيم؛ خانوادهاي خوب و سرشناس و حجرۀ بزرگي در بازار است. دگر چه ميخواهي؟
او ميتواند موجبات راحتي و آسايش تو را فراهم كرده، تو را خوشبخت كند.
پریدخت: مگر من ميخواهم با ثروت او ازدواج كنم مادر؟ مگر زندگي همهاش پول و ثروت است؟ من عمري به دنبال علم و دانش بودهام و اين كمترين خواستهای است كه من دارم. من میخواهم با مردي ازدواج كنم كه مانند من شيفتۀ كسب علم و دانش باشد. تازه اين پسر زحمتي براي كسب مال و ثروت و آن حجرۀ بزرگ نكشيده است، همه اينها متعلق به پدر اوست. او تنپروری و خوشگذرانی کرده است.
مادر: خواستگار قبلي را چرا قبول نکردی؟ مگر چه عيبي داشت؟
پریدخت: مادر... مادر... تو ديگر چرا؟! من را ميخواستي عروس خانوادهاي كني كه چشم به مال و اموال پدر داشتند و هر لحظه انتظار مرگ او را ميكشيدند؟ هان؟! من نميخواستم با خانوادهاي وصلت كنم كه براي ديناري كوي و برزن را به هم ميريزند.
مادر: دخترم بايد بداني كه جواني تا ابد پايدار نخواهد بود. تو خواستگارانت را به بهانههاي مختلف ناامید میکنی و نميداني كه شادابي و زيبايي تو دوام زیادی نخواهد داشت.
پریدخت: بگذار اين گونه باشد. اگر قرار باشد با ازدواجي ناخواسته آزاديام را از دست بدهم؛ همان بهتر كه پير شوم.
مادر: این را بدان كه گردش روزگار همیشه مطابق خواستههاي ما نيست. تو بايد هر چه زودتر از بين خواستگارانت يكي را انتخاب كني!
پریدخت: نکند شما از دست من خسته شدهايد و ميخواهيد هر چه زودتر از شرّ من رها شويد، نه؟
مادر: اين چه حرفی است كه ميزني دختر؟! من تو را از جانم هم بيشتر دوست دارم. نميخواهم ناراحت و افسرده باشي.
پریدخت: پس بگذار تا با كسي كه دلم ميخواهد ازدواج كنم. من ميدانم كه به خواستهام خواهم رسيد. خواستن، توانستن است. اين را پدر به من گفته است. من ميخواهم و در خواستۀ خود ثابت قدم هستم.
مادر: ببين دخترم! همۀ جوانان شهر آرزو دارند كه با تو ازدواج كنند. آوازۀ زيبايي و دانش تو همه جا را گرفته است. تو بايد يكي را انتخاب كني.
پریدخت: انتخاب کار بسیار مشكلی است مادر!
مادر : تو را به خدا يكي را انتخاب كن.
پریدخت: اگر شما مرا تحت فشار قرار بدهيد، نگرانيتان ابدي خواهد شد. چون كه من مجبورم با جواني ازدواج كنم كه دوستش ندارم و زندگيام تباه خواهد شد. كمي به من مهلت بدهيد خواهش ميكنم!
مادر: بیشک شوهر آيندۀ تو از ميان انسانها نیست.
تو یا با پسر شاه پريان ازدواج خواهی کرد و يا با مردی که از درون قصههایی كه خواندهای بیرون بیاید. مردي با اسبي سفيد!
البته این غیر ممکن نیست.
نمي دانم تو چگونه در ميان انسانها متولد شدي؟!
پریدخت: هيچ چيز غير ممكن نيست. شايد هم همين گونه كه شما ميگوييد بشود.
مادر خنديد و رفت.
پریدخت به فكر فرو رفت و با خود گفت: هيچ چيز در اين جهان بيانتها غيرممكن نيست. بالاخره من روزي آن سوار را خواهم يافت. اگر چه در افسانهها باشد. شايد روزي براي پرسيدن حال من بیاید.
روزي از روزها سه جوان كه از دانشهاي جهان بهرهها برده بودند و به علوم مختلف آشنا بودند به ديدار بازرگان آمدند. بازرگان از جوان اول پرسيد: بگو بدانم نامت چيست؟
جوان گفت: ماهيار
بازرگان: دانش و مهارت تو در چيست كه اين گونه شهرۀ عام و خاص گشتهاي؟
ماهيار: وقتي به گذشته فكر ميكنم از آن خشنودم كه عمرم را به بطالت نگذراندهام.
بازرگان: مثلاً چه كارها كردي؟
ماهيار: در فهميدن راز گياهان و خواص دارويي آنها كوشيدم و عمري را در كسب علم طب و شناخت داروها و شفاي بيماران گذراندم.
بازرگان: پس تو حكيمي؟
ماهيار: دانش من این است.
بازرگان: ديگر چه؟
ماهيار: مهارتی در شنا و تيراندازي دارم. تيرهاي من هيچ وقت به خطا نميرود!
بازرگان: آيا هيچگاه پریدخت را در كوي و برزني ديدهاي؟ يا فقط به سوداي ثروت پدر بدين جاي آمدهاي ؟
ماهيار: كور شوم اگر به خاطر ثروت شما اينجا آمده باشم! من ميدانم كه پریدخت نيز چون من به دنبال كسب علم و دانش بوده است.
بازرگان، جوان دوم را صدا زد و گفت: بگو بدانم نام تو چيست و چه در چنته داري ؟
نام من، جمال است ميتوانم پيشگويي كنم.
بازرگان: ديگر چه ميداني؟
جمال: محل گنجهاي پنهان را ميدانم و از هر خير وشري آگاهم.
بازرگان جوان سوم را خواست و از او نامش را پرسيد.
جوان سوم گفت: نامم عُمران است. من سازندۀ برج و باروهاي بسياري بودهام. معماري ميدانم و همچنين ميتوانم از يك چوب اسبي بسازم، با خواندن يك ورد اين اسب را زنده كنم، بر آن سوار شوم، به پرواز در بيايم، و راه يك ماهه را در يك روز طي نمايم.
بازرگان گفت: دخترم يك روز فرصت ميخواهد تا از ميان شما، يكي را به همسري برگزيند. اين فرصت را به او بدهيد.
هر سه جوان پذيرفتند.
بازرگان به دخترش گفت: فكر ميكنم ماهيار براي تو از ديگران برازندهتر باشد. چرا كه علم و هنر ماهيار واقعي و اصيل است او حكيمي حاذق است. من او را ميشناسم ولي آن دو نفر ديگر كمي عجيبند من از آنها خوشم نميآيد.
پریدخت: ماهيار درمان بعضي امراض لاعلاج را هم يافته است. من هم او را شايستهتر ميدانم. پدر جان! ولي به من فرصت بده و يقين بدان که من يكي را از بين اين سه نفر براي خود برخواهم گزيد.
وقتي مادر پریدخت شب به اتاق او رفت، اثري از پریدخت ندید. از پنجره باد سردي ميوزيد و نوري بنفش رنگ همه جا را پر كرده بود. همه جا را به دنبال او گشت ولي اثري از دختر نبود. مثل اينكه دود شده، به هوا رفته بود. بر سر كوبيد و سپس بر زمین افتاد و آه و ناله سرداد. بازرگان هم همه جا را گشت ولي اثري از پریدخت پيدا نكرد.
بيقرار و مضطرب از دوستان و آشنايان كمك خواست. در شهر ولولهاي افتاد. همه جا را زير و رو كردند ولي اثري از پریدخت پيدا نكردند. انگار مانند ابري در آسمان محو شده بود. پدر و مادر پریدخت نااميد و مضطرب دست به دامان آن سه جوان شدند. بازرگان به سراغ جمال رفت و از او چارۀكار را خواست.
بازرگان: جمال، آيا تو ميداني دخترم كجاست؟
جمال گفت: يك ساعت به من مهلت بدهيد و مرا در اتاق پریدخت تنها بگذاريد.
بعد از يك ساعت جمال از اتاق پریدخت بيرون آمد وگفت: پریدخت را شاه پرندگان كه لانهاش در كوهي بلند قرار دارد، ربوده است. هيچ انساني نميتواند به قلۀ آن كوه دست پيدا كند.
جمال نشانيهاي شاه پرندگان را به ماهيار و بازرگان داد.
بازرگان به سراغ عمران رفت و از او چارۀ كار را جویا شد.
عمران گفت: من از چوب اسبي خواهم ساخت كه بتواند به قلۀ آن كوه برود ولي بايد كسي باشد كه بتواند تيراندازي كند.
بازرگان به سراغ ماهيار رفت.
بازرگان: ماهيار جان! دخترمرا از اين بلا نجات بده! او در خطر است.
ماهيار گفت: من اين كار را انجام ميدهم. من سوار اسب پرنده ميشوم و پریدخت را با خود ميآورم.
عمران در يك چشم بهم زدن با خواندن وردي از چوب بلندي اسبي ساخت و بر زمين گذاشت. بعد از چند لحظه، اسب چوبي به اسب بلند قامت و قوي هيكلي تبديل شد. همه تعجب كرده بودند. بازرگان زبانش بند آمده بود.
ماهيار تير وكمان را برداشت و بر روی اسب پريد. اسب شيههاي كشيد و ناگهان دو بال سفيد رنگ بلند از پشتش بيرون آمد. اسب دور خيزي كرد و سپس از حياط خانۀ بازرگان به پرواز در آمد.
صداي بال زدن اسب همه جا را پر كرد. گرد و غباري به هوا بلند شد. ماهيار اسب را به سمت كوهي كه جمال نشانياش را داده بود، برد. آنها از زمين فاصله زيادي گرفتند و به كوه نزديك و نزديكتر شدند. ابرها مثل شال گردن سفيدي به دور قله پيچيده شده بودند. آنها به قله نزديك شدند. پرندهاي غولپيكر آواز ميخواند و بالهايش را باز و بسته ميكرد. در همين حال ماهيار پریدخت را در ميان بالهاي پرندۀ غول پيكر ديد. تير را در كمان گذاشت. پرنده پریدخت را بر زمين گذاشت و به طرف ماهيار پرواز كرد. گرد و غبار فراواني همه جا را پركرد و صداي بال زدن پرنده در ميان كوهستان طنينانداز شد.
ماهيار بعد از نشانهگيري، تير را از كمان رها كرد و بلافاصله تير دوم را انداخت. پرنده به زحمت خود را تا نزديكهاي اسب بالدار کشاند. اسب خودش را كنار دامنهاي كشاند. تيرها به بالهاي پرنده اصابت كردند و پرندۀ غولپيكر در حالي كه بالهايش زخمي شده بود بر دامنه كوه بلندي فرود آمد. ماهيار اسب را به سمت بلندترين قله پرواز داد. پریدخت دستانش را تكان ميداد و كمك ميخواست.
اسب آرام آرام به سمت او آمد. پریدخت به ياد رويايش افتاد ـ تكسواري با اسب سفيد ـ باور نميكرد كه بايد سوار اسب بالدار شود. دستش را به ماهيار داد در همين حال نور بنفش رنگي تمام كوهستان را پر كرد. به چشمان ماهيار نگاه كرد و در دلش او را به همسري خود برگزيد. ماهيار او را بر پشت اسب سوار كرد و اسب به پرواز در آمد. پریدخت از اينكه انتظارش به خوبي و خوشي به پايان رسيده بود، خوشحال بود.
وقتي به خانه رسيدند پریدخت گفت: من ماهيار را به همسري برميگزينم چرا كه او علاوه بر علم و دانش، دليري و شجاعت هم دارد. بازرگان انتخاب دخترش را پذيرفت و با دادن صد سكۀ طلا به عمران و جمال از آنها قدرداني كرد. عروسي پریدخت و ماهيار هفت شب و هفت روز به طول انجاميد. همۀ شهر پر از شادي و نور و لبخند شد.
1396/11/21 1854
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر