داستان‌های کوتاه ایرانی و خارجی

میلی

میلی به دیوار ایوان تکیه داد و تا زمانی که مردها از دید خارج شدند، همان‎جا ماند.

میلی به دیوار ایوان تکیه داد و تا زمانی که مردها از دید خارج شدند، همان‎جا ماند. بعد از این که فاصله گرفتند، ویلی کوکس از روی اسب به عقب نگاه کرد و دست تکان داد. سرش را تکان داد و شکلکی درآورد. ویلی کوکس آدم بدی نیست، ولی زیادی ولخرج است. ای وای! چه حرفی زدم، خیلی تند بود. میلی روسریاش را سر کرد و دست‎هایش را سایبان چشمانش کرد. وقتی فاصله آنها زیاد شد، دیگر نمیتوانست اسبها را ببیند، مثل نقطههای سیاهی بالا و پایین میرفتند و وقتی چشم از آنها برداشت و به اصطبل سوخته نگاه کرد، نمیتوانست آنها را به آن صورت تصور کند، جلوی چشمهای او مثل پشهها میپریدند. ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود. خورشید در آسمان آبی مثل آینه میدرخشید و پشت اصطبلها کوههای آبی رنگ مثل دریا موج میزد. سید تا ساعت ده‎ونیم بر نمیگردد. سید با چهار تا از پسرهایش با اسب به شهرک رفته بودند تا فردی را که آقای ویلیامسون را به قتل رسانده بود، دستگیر کنند. چه واقعه وحشتناکی! خانم ویلیامسون هم بچه‎هایش را ول کرد و رفت. عجیبه! نمیتواند مرگ آقای ویلیامسون را باور کند! آدم شوخ طبعی بود، همیشه جوک میگفت. ویلی کوکس گفت او را توی یک کاهدان پیدا کرده‎اند، یک گلوله توی سرش زده‎اند و در همین موقع مرد جوان انگلیسی که به تازگی به آن جا آمده بود تا کارهای کشاورزی را یاد بگیرد، غیبش زده است. عجیبه! باور نمیکرد کسی او را کشته باشد چون او در میان مردم خیلی محبوب بود. خدای بزرگ! وقتی آن مرد جوان را دستگیر کردند! خوب، انسان برای یک چنین آدمی دل نمیسوزاند. همان طور که سید گفت، آیا او نگران این نبود که آنها کجا بودند؟ کسی مثل ویلیامسون که برای کسی مزاحمت ایجاد نمیکرد. تمام کاهدان را خون فرا گرفته بود. ویلی کوکس گفت: «کسی که او را کشته، سیگاری را به خون او آغشته کرده و کشیده بود. خدای بزرگ! نباید آدم نرمالی بوده باشد.»

میلی به آشپزخانه برگشت. مقداری خاکستر توی بخاری و مقداری آب روی آن ریخت. سست و بی حال بود، عرق از سر و صورتش میریخت، باقی ماندة شام را دور انداخت و به اتاق خواب رفت و خود را در آینه نگاه کرد و با حوله صورت و سینهاش را از عرق پاک کرد. خودش هم نفهمید آن روز بعد از ظهر چه حالی دارد. نمیتوانست گریه کند، همین طوری بلوزش را عوض کرد و یک لیوان چای نوشید. بله، این طور بود! از تخت پایین آمد و زل زد به عکس رنگی روی دیوار که متعلق به یک محله سلطنت نشین در ویندسور در نزدیکی لندن بود. در پیش زمینة عکس، زمین چمن سبزی پوشیده از درختان عظیم‎الجثه بلوط به چشم میخورد که در سایه این درختان عدهای زن و مرد نشسته بودند و چند میز کوچک و تعدادی سایه‎بان هم وجود داشت. در پس زمینة عکس برجهای قلعه وینسور و سه آسمانخراش خودنمایی میکرد. در وسط عکس، تصویر ملکه پیر، مانند یک گوشت کوب که سر آدمی هم روی آن بگذاری دیده میشد. «خوب شد، شکل این نشدم.» میلی به زنان زیبای داخل عکس نگاه کرد، داشتند لبخند میزدند. «در قید چنین چیزهایی نیستم. این مسائل جزئی هستند. ملکه شدن هم شرایط خاصی میطلبد.» عکس بزرگی از میلی و سید که روز عروسی از آنها گرفته شده بود، روی میز قرار داشت. عکس زیبایی بود.

میلی روی یک صندلی نشسته و روبانهای ساتنی و کشمیری کرم رنگ زده بود، سید هم کنار او ایستاده بود و دستش را گذاشته بود روی شانه او و به دسته گلی که در دست میلی بود، نگاه میکرد. پشت سر آنها درختان سرخس، یک آبشار و در فاصلهای دورتر کوه کوک که پوشیده از برف هم بود، دیده میشد. تاریخ عروسی خودشان را فراموش کرده بود. از آن تاریخ خیلی زمان گذشته بود. اگر انسان چیزی را یادآوری نکند و هر از گاهی آن را به یاد نیاورد، آن را فراموش میکند. «در این فکرم ما چرا بچه نداریم...» شانه‎هایش را بالا انداخت، بی‎خیالش. «خوب، برای من مهم نیست. هرچند شاید سید به این مسأله اهمیت بدهد. او احساسیتر از من است.»

و بعد آرام نشسته بود، به چیزی فکر نمیکرد، دستهای قرمز شده و باد کرده خود را گذاشته بود روی پیشبندش، پاهایش جلوی او ولو شده بود، کله کوچکش با آن موهای سیاه و پرپشت آویزان شده بود روی سینه‎اش. ساعت داخل آشپزخانه تیک تیک صدا میکرد، آتش بخاری جیرینگ جیرینگ میکرد و کرکره پشت پنجره به شیشه آشپزخانه میزد. ناگهان ترسی وجود میلی را فرا گرفت. لرز کرد، از شکمش شروع شد بعد به دستها و زانوهایش سرایت کرد. «مثل این که کسی این دور و برهاست.» یواشکی رفت و به داخل آشپزخانه سرک کشید. آن‎جا کسی نبود؛ درهای منتهی به ایوان همه بسته بودند، کرکرهها همه پایین بودند، صورت سفید ساعت زیر نور میدرخشید، انگار مبلمان خانه هم نفس میکشیدند و گوش میکردند. ساعت، ذغالهای داخل بخاریو کرکره‎ها و بعد دوباره یک چیز دیگر، مثل پلههای حیاط پشتی. «میلی ایوانس، برو ببین چه خبره.» رفت طرف در پشتی و آن را باز کرد، در این لحظه یک نفر پشت خرمن چوبها قایم شد. محکم و بلند فریاد زد: «کیه؟ بیا بیرون، دیدمت، میدونم کجایی تا با تفنگ نزدمت از پشت اون چوبها بیا بیرون.» میلی دیگر ترسش ریخته بود. به شدت عصبانی بود. قلبش مثل طبل صدا میکرد. «حالا بهت نشان میدهم.» اسلحه را از گوشة آشپزخانه برداشت، از پلههای ایوان دوید پایین، رفت آن طرف حیاط و پشت خرمن چوب. مرد جوانی با شکم خوابیده بود روی زمین و دستش را گذاشته بود زیر پیشانی‎اش. اسلحه را به طرف او گرفت و با لگد به شانه او زد و گفت: «بلند شو! خجالت بکش!» مرد جوان از خود واکنشی نشان نداد. «ای وای، خدا جان، مثل این که مرده!» میلی کنار او زانو زد، او را گرفت و به پشت غلتاند. مثل یک کنده درخت غلتید. میلی چمباتمه زد و زل زد به مرد و از وحشت لب‎هایش میلرزید. سن و سالی نداشت، موهای بور و سبیل بلند داشت. چشم‎هایش باز، اما برگشته و سفیدی آنها معلوم بود. صورتش مالامال خاک و گل و عرق بود. شلوار و پیراهن کتانی پوشیده بود و کفش سندشو به پا داشت. یک لنگ از شلوارش که خیس خون بود به پایش چسبیده بود. میلی گفت: «نمی دانم چی کار کنم؟... ولی باید کاری بکنم.» خم شد و دست روی قلب او گذاشت. آهسته گفت: «یک دقیقه صبر کن، یک دقیقه صبر کن.» دوید داخل خانه و یک کاسه آب آورد. میلی ایوانس میخواهی چی کار کنی؟ ای وای، نمیدانم چی کار کنم. تا به حال کسی را به این حال ندیدم. زانو زد و دستش را زیر سر او گذاشت و مقداری آب چکاند روی لبهای او. اما از اطراف دهانش ریخت پایین. با دست لرزان خود مقداری آب روی سر و صورت و گلوی او پاشید. صورتش لاغر بود و زیر گرد و خاک و عرق برق میزد. احساس هولناک عجیبی در قلب میلی ایجاد شد، تخمی که هرگز آن‎جا جوانه نزده بود شکفت، ریشه دواند و برگ داد. «حالت بهتر شد؟» تند تند نفس می‎کشید، نمیتوانست درست نفس بکشد. پلک‎هایش تکان میخورد. سرش را این طرف و آن طرف تکان میداد. میلی در حالی که به موهای او دست میکشید، گفت: «مثل این که حالت بهتر شد، نه؟» دردی که در قلب میلی ایجاد شد، داشت او را خفه میکرد. «میلی خوب نیست گریه کنی. بهتره آرامش خودت را حفظ کنی.» پسر ناگهان بلند شد، از میلی فاصله گرفت، به چوبها تکیه داد و به زمین خیره شد. میلی ایوانس با صدایی عجیب و لرزان فریاد زد: «چه بلایی به سرت آمده؟» پسر برگشت و به میلی نگاه کرد، هنوز حرف نمیزد، اما در چشمهای او چنان درد و ترسی مشاهده میشد که میلی درِ دهانش را گرفت و دندان‎هایش را روی هم فشرد تا از گریه خود جلوگیری کند. پسر بعد از یک مکث طولانی مثل بچهای که در خواب حرف بزند با صدای ضعیفی گفت: «گرسنه‎ام.» لب‎هایش میلرزید. میلی بلند شد و بالای سر او ایستاد و گفت: «بلند شو بیا تو تا بهت غذا بدهم. میتوانی راه بروی؟» پسر آهسته گفت: «آره، میتوانم.» دنبال میلی از حیاط به ایوان رفت. روی پله اولی ایستاد و دوباره به میلی نگاه کرد و گفت: «من داخل نمیآیم.» روی پلۀ ایوان و در سایهای که اطراف خانه افتاده بود، نشست. میلی به او نگاه کرد و از او پرسید: «آخرین باری که غذا خوردی کی بوده؟» پسر به نشانه این که نمیداند، سری تکان داد. میلی مقداری گوشت و یک تکه نان آغشته به کره برداشت و برایش برد، اما او بلند شده بود و اطرافش را نگاه میکرد و به غذایی که در دست میلی بود، اعتنایی نکرد. بریده بریده پرسید: «کی بر میگردند؟»

در آن لحظه میلی میدانست آنها کی برمی‎گردند. میلی ایستاده بود، سینی غذا را در دست داشت و نگاه میکرد. نام او هریسون بود، همان مرد انگلیسی که ویلیامسون را کشته بود. میلی خیلی یواش گفت: «من شما را میشناسم، نمیتوانی مرا فریب بدهی، میدانم کی هستی، از همان اول شناختمت.» با دست‎هایش اشارههایی کرد که یعنی اتفاقی نیفتاده است. «کی برمی گردند؟» میلی میخواست بگوید: «هر لحظه امکان دارد وارد شوند.» اما در عوض، به چهره ترسناک و وحشت زده او نگاه کرد و گفت: «تا ده و نیم برنمی‎گردند.» هریسون نشست و به یکی از ستونهای ایوان تکیه داد. لرزه به صورتش افتاد. چشم‎هایش را بست و اشک از روی گونه‎هایش جاری شد. مثل بچهها رفتار میکرد. همه دنبال او میگشتند. دستپاچه بود و فکری به نظرش نمیرسید. میلی در حالی که سینی غذا را گذاشت روی زانویش، کنار او نشست و گفت: «یک لقمه بخور، مگر نگفتی گرسنه‎ای؟ یک لقمه بخور.» میلی نانها را تکه تکه کرد و با خود فکر کرد: «اذیتش نمیکنند، اگر کمکش کنم، به هیچ وجه اذیتش نمیکنند. مردها بی رحم هستند. کاری ندارم چی شده و چه اتفاقی افتاده. میلی ایوانس تو کاری به بقیه مسائل نداشته باش. فرض کن او فقط یک بچة مریض است.»

میلی به پشت خوابیده بود، چشم‎هایش کاملاً باز بود و گوش میکرد. سید لحاف را به خود پیچید و گفت: «شب به خیر، خانم.» میلی صدای ویلی کوکس و دیگران را شنید که داشتند لباسهایشان را می‎انداختند کف آشپزخانه. بعد صدای ویلی کوکس را شنید که داشت به سگش میگفت: «دراز بکش گامبویل، تن لَشِت را بینداز.» بعد سکوت خانه را فراگرفت. میلی دراز کشیده بود و داشت گوش میکرد. پالسهای ضعیفی در بدن او میزد. میلی به آن هم توجه میکرد. هوا خیلی گرم بود. از ترس سید جنب نمیخورد. میلی با خود اندیشید: «هریسون باید فرار کند. او باید فرار کند. من کاری به قانون و آن همه گیر و گرفتی که امشب داشتیم، ندارم. کی میداند بعدش چه اتفاقی میافتد.» سکوت اعصاب او را خراب کرد. مثل این که سید تکان خورد... قبل از آن صدای پای سگ ویلی کوکس که از آشپزخانه به در پشتی رفت و بو میکشید، شنیده شد. وجود میلی را ترس فرا گرفت. ای وای! این سگ چی کار دارد میکند؟ این مرتیکه احمق این سگ را میخواد چی کار! چرا نمیخوابد. سگ ایستاد اما میلی میدانست که دارد گوش میکند. ناگهان شروع کرد به پارس کردن و عقب و جلو میکرد. میلی از ترس جیغ کشید. سید از جایش پرید و پرسید: «چی شده؟ چی شده؟» میلی شانههای سید را گرفت و گفت: «چیزی نیست، سگ دارد پارس میکند.» اما سید شانههایش را تکان داد و گفت: «خدا جان، اتفاقی افتاده.» شلوارش را پوشید. ویلی کوکس در عقبی را باز کرد. سگ پرید داخل حیاط و اطراف خانه را گشت. یکی دیگر از آقایان فریاد زد: «سید یک نفر داخل اصطبله.» سید دوید روی ایوان جلویی. «کی آن جاست؟ کسی آن جاست؟ میلی چراغ را بردار بیار. «ویلی یک نفر سوار یکی از اسبها شده.» هر سه نفر از خانه پریدند بیرون و در همین حال میلی، هریسون را سوار بر اسبِ سید دید که از اصطبل خارج شد و به طرف جاده رفت. «میلی چراغ را بردار بیار.» میلی با پای برهنه و لباس خواب مثل برق دنبال آنها دوید. با دیدن هریسون و سه مردی که دنبال او بودند، یک شادی دیوانه وار غریبی همه چیز را فرا گرفت. میلی با دو رفت روی جاده خاکی و در آن گرد و غبار میخندید، جیغ میکشید، چراغ را بالا و پایین میکرد و میرقصید. «سید برو! برو! ویلی بگیرش! سید برو! برو! بزنش سید! بزنش.»

برگرفته از کتاب مروارید. نویسنده: کاترین منسفیلد، مترجم: غلام مرادی  (سبزان)

1397/04/11
914

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر