حکایاتی از طوطی‌نامه

ساده دل

روزي روزگاري در شهر خوارزم بازرگاني زندگي مي‌كرد به نام عبدالملك. او از راه تجارت و سفر به شهرهاي مختلف ثروت زيادي به دست آورده بود، اما هيچگاه مغرور ثروت و دارايي خود نمي‌شد. به افراد تهيدست جامعه كمك مي‌كرد. كودكان بي‌سرپرست را از ياد نمي‌برد و مقدمات كسب علم و دانش را براي آنها فراهم مي‌كرد.

روزي روزگاري در شهر خوارزم بازرگاني زندگي مي‌كرد به نام عبدالملك. او از راه تجارت و سفر به شهرهاي مختلف ثروت زيادي به دست آورده بود، اما هيچگاه مغرور ثروت و دارايي خود نمي‌شد. به افراد تهيدست جامعه كمك مي‌كرد. كودكان بي‌سرپرست را از ياد نمي‌برد و مقدمات كسب علم و دانش را براي آنها فراهم مي‌كرد.

بيشتر دوستانش از علما و فضلا بودند. او روابط بسيار نزديكي با آنها داشت. در مواقعي كه به سفرهاي تجاري نمي‌رفت در مجالس درس و بحث آنها شركت مي‌كرد و از اين جلسات بهره‌هاي فراوان مي‌برد. قسمتي از ثروتش را هم به علما و محققان اختصاص داده بود تا در راه پيشبرد علم و دانش صرف نمايند. او به تازگي كتابخانه‌اي را براي استفاده مردم و محققان در گوشه‌اي از شهر ساخته بود.

از اينکه در کودکی به علت مشکلات فراوان نتوانسته بود به کسب علم و دانش بپردازد، ناراحت بود. او می‌خواست با اين کمک‌ها سهمی در پيشرفت علم و دانش داشته باشد.

 به تازگي از سفري پرخطر بازگشته بود. در اين سفر كشتي‌اش شكسته، همه كالا‌هايش در آب افتاده بود. يكي از دوستان دانشمندش هم در اين سفر همراهش بود. اگر كمك‌هاي دوست عالمش نبود، همگي در گردابي هولناك فرو مي‌رفتند. دوستش بدون قطب‌نما آنها را از تنگه‌اي بي‌خطر عبور داد تا از باد و باران شديد در امان باشند. شب، به وسيله ستارگان مسير حركت را مشخص كرد و در مسير باد موافق كشتي شكسته را به ساحل رساند.

عبدالملك احساس مي‌كرد اين اتفاقات كابوسي بيش نيست، اما همه اينها حقيقت داشت. آنها سالم به ساحل رسيدند ولي نيمي از ثروت عبدالملك در اين سفر از بين رفت.

او با خود گفت: خدا به من كمك مي‌كند، من مطمئن هستم.

يك شب خواب عجيبي ديد. درويشي با چهره‌اي نوراني و لبي خندان به ديدار او آمد وگفت: من چهرۀ بخت تو هستم!

عبدالملك گفت: معني اين حرف چيست؟

درويش گفت: تو چراغ علم و دانش را روشن نگه داشتي! ثروت تو در راه خير مصرف شد؛ پس از بين نخواهد رفت. بخت با تو یار است. تو به تیره‌روزی نخواهی افتاد.

عبدالملك گفت: تمامِ دارايي‌ام از بين رفت!

درويش گفت: بخت تو بلند است. بهتر است اين را بداني كه من تمامي كارهاي نيكِ تو هستم. تو در آخرين سفر تا نزديكي مرگ رفتي، ولي كارهاي نيكت تو را نجات داد. گوش كن! من فردا به همين صورتي كه الان ظاهر شدم بر تو نمايان خواهم شد. تو به محض ديدن من چوبي بر سر من بزن. من از ضربه چوبدستي تو بي‌هوش خواهم شد. هر قسمتی از بدنم را که بِبُری آن قسمت به صورت شمش‌ها و سکه‌های طلا در خواهد آمد. قسمت بريده شده بلافاصله رشد کرده، به صورت اولش در خواهد آمد.

فردای آن روز، عبدالملک به حمام رفت. مرد حمامی در حال تراشيدن ريش او بود که ناگهان همان درويش در مقابل عبدالملک ظاهر شد. عبدالملک در مقابل ديدگان حيرت زده مرد حمامی بلند شد و چوبدستی‌اش را که در گوشه‌ای گذاشته بود، برداشت و محکم بر سر درويش زد. درويش بلافاصله از پای درآمد و به سکه‌ها و شمش‌های طلا بدل شد.

عبدالملک طلاها را برداشت. در همين حال، درويش به همان صورتی که ظاهر شده بود، از جای خود بلند شد. لبخندی زد و سپس بعد از دقايقی ناپديد شد.

عبدالملک چند سکۀ طلا به مرد حمامی داد و گفت: اين چند سکه را بگير و با هيچ کس در اين مورد حرفی نزن. بگذار اين راز بين ما دو تن باقی بماند.

حمامی ساده‌دل، خيال کرد اگر چوبی برسر درويشی بزند آن درويش به صورت طلا در خواهد آمد.

فردای آن روز چند تن از درويشان شهر را به خانه‌اش دعوت کرد و ميهمانی ترتيب داد. پس از آنکه درويشان غذایشان را خوردند، مرد حمامی چوبدستی را برداشت و محکم بر سر هر يک از آنها فرود آورد. سرهای درويشان شکست و خون از سر و صورت آنها جاری شد. آنها فرياد می‌زدند: بياييد! بياييد! اين مرد ديوانه را بگيريد او می‌خواهد ما را بکشد. مگر ما چه گناهی کرده‌ايم؟

طولی نکشيد که عدۀ زيادی از مردم جلوی خانۀ مردِ حمامی جمع شدند. و مرد حمامی را کشان کشان پيش حاکم شهر بردند.

حاکم پرسيد چه برسر شما آمده است؟

يکی از درويشان گفت: اين مرد با اصرار زياد ما را برای خوردن غذا به خانه‌اش ميهمان کرد. پس از صرفِ نهار چوبی به دست گرفت و بر سر هر يک از ما فرود آورد و ما را به اين روز انداخت!

حاکم رو به حمامی کرد وگفت: چه بر سر اين درويشان آورده‌ای؟ مگر ديوانه‌ای؟ آنها چه ظلمی در حق تو روا داشته‌اند؟

حاکم دستور داد چند حکيم دعوت کنند تا سرهای درويشان را مداوا نمايند.

حاکم پرسيد: خوب! بگو بدانم مردک!

مرد حمامی گفت: يک روز با عبدالملکِ بازرگان در حمام بودم، عبدالملک از من خواست ريشش را بزنم. در حال تراشيدن ريش او بودم که ناگهان درويشی نورانی روبروی ما ظاهر شد. عبدالملک بلند شد؛ چوبدستي‌اش را برداشت و بر سر درويش زد. درويش بر زمين افتاد و بلافاصله به طلا و جواهرات تبديل شد. او چند سکه به من داد تا در اين مورد حرفی به کسی نزنم. من هم خيال کردم اگر با چوبدستی بر سر هر درويش بزنم تبديل به طلا و جواهر خواهد شد.

حاکم خنديد وگفت: ای ابله! نکند از بس که در حمام مانده‌ای، جنی شده‌اي و عقلت را از دست داده‌ای؟ ديوانه! اين چه حرف‌هايی است که می‌زنی؟ عبدالملک آدم عاقلی است.

حاکم دستور داد تا عبدالملک را در کاخ حاضر کنند.

حاکم از عبدالملک پرسيد: این مردِ حمامی را می‌شناسی؟

عبدالملک گفت: آری می‌شناسم.

حاکم گفت: او می‌گويد تو با چوب دستت بر سر درويشی زده‌ای و آن درويش به طلا تبديل شده است!

عبدالملک گفت: اين مرد حمامی در همان محله‌ای که من زندگی می‌کنم زندگی می‌کند. او آدم عاقلی نيست. چند وقتی است که کارهای عجيب و غريبی از او سر می‌زند!

مرد حمامی با عصبانيت گفت: ای دروغگو! مگر تو نبودی که در حمام بر سر آن درويش زدی؟ چند سکه هم به من دادی تا حرفی نزنم؟

عبدالملک رو به حاکم کرد وگفت: شما مرا سال‌هاست که مي‌شناسيد آيا از من چنين کارهايی سر می‌زند؟ آیا نباید به عقل این مرد شک کرد.

حاکم گفت: ما همه، تو را به عقل و درايت می‌شناسيم. اين حمامی بايد شغل ديگری برای خودش انتخاب نمايد. او را ببريد و به حکيمان بسپاريد تا معالجه شود.

مرد حمامی مدتی بعد از آن محله رفت.

روزی عبدالملک در ميدان يکی از شهرهای اطراف خوارزم مرد حمامی را ديد.

مرد حمامی به او گفت: من يقين دارم که تو يک جادوگری. هر چند که هيچ کس حرف مرا باور نکرد! همه فکر کردند من دیوانه هستم!

عبدالملک گفت: تو آدم رازداری نبودی. من کاری کردم که همه فکر کنند تو دیوانه هستی وگرنه جُرمت صد چندان می‌شد. بر ديوانه هم که حَرَجی نيست! برو و خدايت را شکر کن!

 

1396/11/21
1345

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر