حکایاتی از طوطی‌نامه

پرندۀ غمگين

پرندگان جنگل هر يك مشغول كاري بودند. يكي به دنبال غذا بود؛ ديگري بازي مي‌كرد و آن ديگري آواز مي‌خواند و از اين شاخه به آن شاخه مي‌پريد.اما سينه‌سرخ، ساكت و بي صدا روي بلندترين چنار ِ جنگل منتظر به دنيا آمدن جوجه‌هايش بود.

پرندگان جنگل هر يك مشغول كاري بودند. يكي به دنبال غذا بود؛ ديگري بازي مي‌كرد و آن ديگري آواز مي‌خواند و از اين شاخه به آن شاخه مي‌پريد.

اما سينه‌سرخ، ساكت و بي صدا روي بلندترين چنار ِ جنگل منتظر به دنيا آمدن جوجه‌هايش بود.

سينه سرخ جنگل را دوست داشت. از وقتي به دنيا آمده بود خود را ميان شاخ و برگ‌هاي بلند و پر پيچ وخم درخت‌هاي جنگل ديده بود. همه جاي جنگل را مي‌شناخت و با همه درختان و پرندگان دوست بود. به هم‌نوعان خود تا جايي كه مي‌توانست كمك مي‌كرد.

خسته و نگران بود، نگران از اينكه مبادا آن فيل وحشي دوباره پيدايش شود. نمي‌توانست با خيال راحت پرواز كند و به دنبال غذا برود. داركوب مهربان برايش غذاهاي خوشمزه مي‌آورد. روزي هم كه داركوب مريض شده بود؛ سينه سرخ، اين كارها را برايش انجام مي‌داد. سينه سرخ را همۀ پرندگان جنگل دوست داشتند. او از فيل وحشي كه به تازگي در جنگل پيدا شده بود، بدش مي‌آمد. فيل موجودات كوچك را زير پا له مي‌كرد و شاخ و برگ درختان را مي‌شكست.

در يك روز گرم كه خورشيد وسط آسمان بود، سينه سرخ از دور صدايي شنيد، ناگهان تعداد زيادي از پرندگان به هوا بلند شدند و با سر و صداي زياد پرواز كردند.

گوش‌هايش را تيز كرد. صداي شكستن شاخۀ درختان مي‌آمد. در همين حال صداي نعرۀ فيلي را شنيد، نگاه كرد. فيل كه از گرما و گرسنگي كلافه شده بود؛ كنار رودخانۀ خروشان، وسط جنگل ايستاد و شروع كرد به آب خوردن. هر چند وقت يك‌بار خرطومش را پر از آب مي‌كرد و بر پشتش مي‌پاشيد، گاهي هم روي زمين مي‌غلطيد و نهال‌هاي كوچك را مي‌شكست.

او عادت خیلی بدی هم داشت. هر جا درخت پر شاخ و برگ و تنومندی را می‌دید شاخه‌های درخت را می‌شکست. تا مجبور نشود سرش را زیادتر بلند کند و یا کمی به خودش زحمت بدهد. او به طرف شاخه‌های پر میوه و برگ نمی‌رفت. شاخه‌ها را به طرف خودش می‌کشید و با بی‌رحمی آن‌ها را می‌شکست و بر زمین می‌ریخت تا برگ‌ها ومیوه‌های زیادتری بخورد.

فيل از سمت رودخانه به سمت جنگل دويد و به درخت چنار و لانۀ سينه سرخ نزديك‌تر شد. خرطومش را به بدنش مي‌ماليد و نعره زنان جلو مي‌آمد. نزديكي‌هاي درختِ چنار بر زمين خوابيد و سپس روي بوته‌ها و برگ‌ها غلت زد. مرتب اين سو و آن سو مي‌رفت و پرنده‌ها و پشه‌هاي كوچك را كه روي بدنش نشسته بودند؛ از خود دور مي‌كرد. او با هر غلت زدن خودش را به درخت چنار مي‌كوبيد. از اينكه اين همه بوته و شاخۀ مزاحم مي‌ديد، حسابي عصباني شده بود. شاخ و برگ‌ها بدنش را مي‌خراشيدند. پرندگان كوچك و حيوانات ضعيف زير پايش له مي‌شدند.

فيل به حرف‌هاي دوستانش توجهي نداشت. آنها همیشه به او مي‌گفتند: جاي ما در اين جنگل نيست. ما بايد به دشت‌هاي آن سوي جنگل برويم. در اين جنگل نمي‌توانيم به راحتي قدم بزنيم، حيوانات ضعيف زير پاي ما له مي‌شوند. در اینجا نمی‌توان به راحتی غذا خورد.

فیل دیگری هم بود که همیشه به او می‌گفت: تو نباید شاخه‌ها را بشکنی. با این کارهایی که تو انجام می‌دهی، جنگل از بین خواهد رفت. شاخه‌های پر میوه خشک خواهند شد. تو نباید شاخه‌های درختان را بشکنی. تو نباید درختان کوچک را از ریشه درآوری. مگر غذای تو از این درختان تامین نمی‌شود؟ اگر به این کارها ادامه دهی؛ دیگر در این جنگل درختی باقی نخواهد ماند تا تو از میوه و برگش استفاده کنی.

اما فيلِ خودخواه اهمیتی به این حرف‌ها نمی‌داد. بوی ميوه‌های تازه که به مشامش خورد با عجله به سمت جنگل آمد. فيل آن قدر غلت خورد و خودش را به درخت كوبيد که تخم‌هاي سينه‌سرخ بیچاره افتادند و شكستند. دنیا پيشِ چشمِ سينه سرخ تيره و تار شد. آه و ناله مي‌كرد و پرهايش را مي‌كند. مي‌خواست از فیل انتقام بگیرد ولي قدرتِ اين كار را نداشت.

آن روز تا شب، اشك ريخت و ناله كرد و آوازهاي غمگين خواند.

چند روز گذشت. فيل باز هم به کارهای خود ادامه داد. سينه سرخ به فكر چاره‌اي افتاد. پيش داركوبِ دانا رفت و ماجرا را برايش تعريف كرد. داركوب دلش براي سينه سرخ سوخت.

سينه سرخ گفت: ما بايد به فكر چاره‌اي باشيم و گرنه او باز هم به ما ضرر و زيان مي‌رساند. ما بايد قوي بشويم.

داركوب گفت: خودت مي‌داني كه در افتادن و جنگيدن با فيل كار بسيار سختي است و از عهدۀ ما برنمي‌آيد. ما بايد از پرندگان و موجودات ديگر هم كمك بگيريم.

من زنبور زرنگي را مي‌شناسم كه خيلي به او اعتماد دارم. از او مي‌توانيم كمك بگيريم.

سينه سرخ گفت: آخر زنبور چه كمكي مي‌تواند بكند؟ تازه مگر دوستي داركوب و زنبورِعسل امكان‌پذير است؟ او موجود کوچکی است.

دارکوب گفت: بله امكان‌پذير است. به کوچکی او نگاه نکن. یک بار من اسيرِ صياد شدم و او جان مرا از خطر نجات داد. دوستی‌ها فراوانند، فقط باید آنها را پیدا کرد. من هم عهد كردم هميشه به او كمك كنم و نگذارم هیچ پرنده‌اي به او آزار برساند. چند بار هم، من او را از دست پرستوهاي شكمو نجات دادم.

هر دو پيش زنبور رفتند. زنبور وقتي درد و رنج سينه سرخ را فهميد و قصه پر غصۀ او را شنيد؛ دلش سوخت و به داركوب گفت: فيل دشمن مشترك همۀ ماست. ممكن است يك روزي ما را هم از بين ببرد. من هر كاري كه از دستم بر بيايد، انجام خواهم داد. من قورباغۀ زرنگي را مي‌شناسم كه مي‌تواند كمك خوبي به ما بكند.

سينه سرخ و داركوب و زنبور پيش قورباغه رفتند.

قورباغه به آنها قول داد که کمکشان کند. آنها تا صبح بـيدار ماندند و با هم نقشه کشيدند.

فردا همگی منتظر فيل ماندند و تا ظهر صبر کردند.

صدای فريادهای فيل را که شنيدند، آماده شدند. اول زنبور دست به کار شد؛ پريد و اطراف گوش‌های فيل چرخيد و سر و صدا کرد. بعد از چند لحظه، گوش‌های او را نيش زد. فيل فرياد بلندی کشید. از دست زنبور عصبانی شده بود. خرطومش را به اين سو آن سو می‌چرخاند و آن را به شاخه‌های پرپیچ وخم درخت‌ها می‌کوبید. دارکوب پشت درختی کمين کرد و در يک وقت مناسب پريد و منقارش را درون چشم‌های فيل فرو کرد. فيل با چشمان بسته و خون‌آلود بی‌هدف به اين سو و آن سو چرخيد و سپس خسته شد. احساس تشنگی می‌کرد، به دنبال آبگير و يا برکه‌ای بود تا تشنگي‌اش را برطرف کند.

قورباغه کارش را شروع کرد. او غورغورکنان فيل را به دنبال خود کشاند. فيل با شنيدن صدای قورباغه و به خيال اينکه آن اطراف برکه يا رودخانه‌ای هست؛ به دنبال صدا رفت. قورباغه آرام آرام او را به سمت گودالی پر از سنگ و خار کشاند. سپس نزديک آنجا ايستاد و شروع کرد به آواز خواندن . فيل که از همه جا بی‌خبر بود. نزديک گودال شد و ناگهان با سر، درون گودال افتاد و نعره‌ای وحشتناک کشيد. از چشمانش خون می‌آمد و استخوان‌هايش درد می‌کرد. نمی‌توانست حرکتی بکند. دارکوب و زنبور و سينه سرخ و قورباغه فرياد شادی کشيدند و از اين پيروزی خوشحال شدند.

چند روز بعد فيل با زحمت و مرارت فراوان و با کمک يک فيل ديگر خودش را از گودال بيرون کشيد و براي هميشه از آن جنگل رفت. 

1396/11/21
1647

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر