شاهزاده مهربان
در روزگاران قديم، پادشاه قدرتمندی برسرزمینهای بینالنهرین حکومت میکرد. این پادشاه دو پسر داشت. پسر بزرگتر به دنبال مال و ثروت پدر بود و میخواست جای او را بگیرد؛ اما پسر کوچکتر اصلاً در این فکرها نبود. دوست نداشت پادشاه بشود. او به سفر علاقهمند بود و بیشتر عمرش را در سفر گذرانده بود.
در روزگاران قديم، پادشاه قدرتمندی برسرزمینهای بینالنهرین حکومت میکرد. این پادشاه دو پسر داشت. پسر بزرگتر به دنبال مال و ثروت پدر بود و میخواست جای او را بگیرد؛ اما پسر کوچکتر اصلاً در این فکرها نبود. دوست نداشت پادشاه بشود. او به سفر علاقهمند بود و بیشتر عمرش را در سفر گذرانده بود. آرزویش این بود که تمام عجایب دنیا را ببیند؛ به سرزمینهای دور برود؛ درکنار رودهای معلق بنشیند با درختهای سخنگو حرف بزند و ماهیهای پرنده را ببیند.
پادشاه همیشه به او میگفت: تو خیالاتی هستی به دردِ پادشاه شدن نمیخوری! پسر جان! با اوهام و خیالات نمیشود کشورداری کرد!
برادر بزرگترش هم میگفت: او باید در کنار پریان سوار بر اسبهای بالدار بر سرزمینهای خیالی حکومت کند!
پسرِ کوچکتر میگفت: شما خیال میکنید همۀ دنیا همین گوشۀ کوچکی است که بر آن حکومت میکنید؟ نه! جهان بزرگتر و گستردهتر از آن چیزی است که شما تصور میکنید. شما خیال میکنید پادشاه جهانید؟ و جهان در همین کشور خلاصه شده، بقیه مردم هم دیوانه و مجنوناند؟
روزی پادشاه به بیماری سختی مبتلا شد. حکیمان حاذق و ماهر را از سراسر کشور به دربار آوردند، اما هیچکدام نتوانستند پادشاه را معالجه کنند. حالِ پادشاه هرروز بدتر و بدتر شد تا اينكه پسر بزرگش را جانشين خود کرد و سپس چشم از جهان فروبست.
پسر کوچکتر که میدانست برادرش با او میانۀ خوبی ندارد، بهتر دید تا کاخ را ترک کند. او تصمیم گرفت تمام دنیا را بگردد و عجايب دنيا را ببيند.
روزی از دشتی میگذشت درویشی را دید که بدون نوای ساز، در حال رقصیدن و پایکوبی بود. به درویش گفت: در این دشت، فقط صدای کلاغ و پرندگان دیگر به گوش میرسد؟ تو چطور بدون نوای ساز و در این گرمای طاقتفرسا در حال رقص هستی؟
درویش گفت: من چند لحظه بعد صاحب انگشتر گرانبهایی میشوم به خاطر آن مشغول شادی و پایکوبی هستم.
شاهزاده انگشترِ گرانبهای خود را از انگشتش بیرون آورد و به درویش داد وگفت: برو با این انگشتر برای خودت لباس و کفش نو بخر. درویش دست شاهزاده را گرفت و گفت: بختِ تو بلند است. فال تو نیکوست. تو «نیک فال» را خواهی دید.
شاهزاده از درویش خداحافظی کرد و به راه خودش ادامه داد. رفت و رفت تا به جنگل زیبایی رسید. پرندگان زيبايي در اين جنگل پرواز ميكردند. آنها وقتي ميپريدند. نور درخشاني همه جا را پر ميكرد. صداي آواز آنها آنقدر زيبا بود كه هر رهگذري را جادو ميكرد.
زني در ميان درختان آواز ميخواند و پروانههاي رنگارنگ به دور گردنش ميچرخيدند.
آواز زن به شالِ آبي رنگي تبديل شد و از تنۀ درختان بالا رفت و سپس در آسمان به پرندههاي رنگارنگي تبديل شد. شاهزاده شگفت زده شد وگفت: بگو بدانم نام تو چيست؟
زن گفت: من خادم اين جنگل و درختان هستم. براي آنها آواز ميخوانم. نام من - نيك فال - است. شاهزاده به ياد حرف درويش افتاد.
زن گفت: من تو را ميشناسم. تو شاهزادۀ مهرباني هستي. همۀ مردم تو را ميشناسند. تو به همۀ نيازمندان و مستمندان ياري دادهاي. من دوست دارم با تو همسفر شوم.
شاهزاده قبول كرد. آنها رفتند و رفتند تا به بركهاي رسيدند. شاهزاده ماري را ديد كه قورباغهاي را در دهان گرفته بود و ميخواست آنرا بخورد. قورباغه فرياد ميكشيد وكمك ميخواست. شاهزاده به نيك فال گفت: من بايد به اين قورباغه كمك كنم او محتاج كمك است.
او با چوبدستي كه داشت ضربهاي بر سر مار زد. مار قورباغه را رها كرد و به شاهزاده خيره شد. قورباغه پريد و خودش را در آب انداخت. شاهزاده با خود گفت: اين مار گرسنه است. بايد شكم او را سير كنم. از داخل كولهبارش تكهاي گوشت درآورد و به مار داد. مار گوشت را به دهان گرفت و به سرعت از آنجا دور شد.
مار رفت و اين ماجرا را براي همسرش تعريف كرد. همسرش گفت: از آدم اين چنين كارهايي بعيد و دور از انتظار است.
مار گفت: تو نبايد اين قدر بدبين باشي. اين جهان هم جهان خوبيهاست، هم جهان بديها.
همسرِ مار گفت: پس تو بايد هرچه زودتر لطف او را جبران كني. مار حرف همسرش را قبول كرد و در يك چشم به هم زدن به شكل مرد خوشچهرهاي درآمد و پيش شاهزاده رفت و گفت: اي مردِ بزرگ و اي شاهزاده مهربان، نام من - خالص - است و ميخواهم در اين سفر يار تو باشم.
قورباغه هم پيش همسرش رفت و ماجرا را براي همسرش تعريف كرد.
همسرش گفت: تو به آن شاهزاده مديوني. او جانِ تو را نجات داده است. بايد خوبي او را جبران كني وگرنه، خواهند گفت كه قورباغهها موجودات قدرنشناسي هستند!
قورباغه در يك چشم به هم زدن به شكل مرد جواني درآمد و پيش شاهزاده رفت وگفت: نام من - مُخلص - است. من ميخواهم در اين سفر همراه شما باشم. شاهزاده خوشحال شد.
هر چهار نفر به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به جنگل تاريك و وحشتناكي رسيدند. از دور صداي زوزۀ گرگ ميآمد. كمي كه جلوتر رفتند! چشمهاي گرگها را ديدند كه در تاريكي ميدرخشيد. شاهزاده ترسيده بود. گرگها جلوتر آمدند.
نيك فال گفت: گرگها گناهي ندارند. فقط گرسنهاند و به دنبال غذا ميگردند. نيك فال بعد از گفتن اين حرف شروع كرد به آواز خواندن. نور قهوهاي رنگي از دهانش بيرون آمد و در هوا چرخ زد و سپس به شكل دو آهوي درخشان درآمد. گرگها تا آهوها راديدند به دنبال آنها دويدند و از شاهزاده و دوستانش دور شدند. همه از نيك فال تشكر كردند و به راه خويش ادامه دادند.
آنها رفتند و رفتند تا به شهري رسيدند. اين شهر حاكم مهرباني داشت. همه مردم از اين حاكم عادل راضي بودند و فرمانهايش را اجرا ميكردند.
شاهزاده پیش حاکم رفت و گفت: من حاضرم که در خدمت شما باشم. و در حفاظت از این شهر و مردم آن به شما کمک کنم.
حاکم گفت: باید در این مورد فکر کنم. او دستور داد تا جایی برای خواب به آنها بدهند.
یک روز پادشاه به همراه ملازمان و اطرافیانش برای ماهیگیری به کنار دریاچه رفت. پادشاه در حال ماهیگیری بود که حس کرد ماهی بزرگی به قلابش چسبیده است؛ خواست آن را بالا بکشد که نگینِ گرانبهای انگشترش داخل آب افتاد. بر روي این نگین اسم پادشاه حک شده بود و برای حاکم بسیار عزیز و مقدس بود.
افراد و ملازمان پادشاه یک به یک داخل آب افتادند تا نگین را پیدا کنند؛ اما هر چه گشتند نگین را نیافتند. حاکم رو به شاهزاده کرد و گفت: حالا وقت آن است که از نیرو و قدرت خود یاری بگیری و به ما کمک کنی. باید برایم ثابت شود که آیا راست میگويی یا دروغ. من نگینِ انگشترم را میخواهم. اگر این نگین به دستِ موجودات خبیث بیفتد؛ بلای جبرانناپذیری بر سرمان خواهد آمد.
شاهزاده به حاکم گفت: کمی به من فرصت بدهید تا با دوستانم مشورت کنم.
مخلص به شاهزاده گفت: من خدمتگزار تو هستم و هرکاری که از من بخواهی برایت انجام خواهم داد. من این کار را به راحتی برای تو انجام خواهم داد.
مخلص در یک چشم به هم زدن خودش را به شکل قورباغه درآورد و در آب افتاد. گشت و گشت تا اینکه سرانجام نگین را پیدا کرد.
حاکم وقتی نگین را دید، اعتمادش به شاهزاده و همراهان او زیادتر شد و پول زیادی به آنها داد.
چند روز بعد ماری سمی دختر حاکم را گزید. دختر به سختی بیمار شد و در بستر افتاد. خالص به شاهزاده گفت: من میتوانم جان دختر حاکم را نجات دهم. دیگر امیدی به زنده ماندن دختر نبود. سم در تمام بدن او نفوذ کرده بود. خالص رفت و جای مارگزیدگی را آنقدر مکید تا تمام زهر بیرون آمد. حاکم در پوست خود نمیگنجید. حاکم دخترش را به عقد شاهزاده درآورد و سپس حکمرانی سرزمینهای بسیاری را به او سپرد.
خالص به شکل قورباغه درآمد. مخلص به شکل مار و نیک فال به شکل نوری آبی رنگ. آنها از شاهزاده جدا شدند و هریک به سرزمین خویش بازگشتند.
1396/11/21 4044
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر