داستان‌های کوتاه ایرانی و خارجی

اعدام

چهارپايه كه افتاد و صداي تنه چوبي‌اش همه جا پيچيد، پلك‌هايم را هم گذاشتم و فشردم.

طناب ‌دار لاي ‌زوزه باد تاب مي‎خورد، هوا مه بود، سوز هم مي‎آمد، من ژاكت گلبهي‌ام را انداخته بودم روي شانه‌هايم، لرز داشتم، از دور چوبه دار و چهارپایه را ديدم كه زير طاقي بود و نزديك يك درخت لاغر و خشك كه يكي دوتا برگ مچاله ‌زرد داشت! صداي خش‌خش و صداي جغد مي‎آمد و من از دور ديدم كه روي چوبه‌دار يك‌ گل‌ صورتي ‌قشنگ ‌هم ‌هست انگار كه از خود چوبه روئيده باشد. خواستم‌ بچينمش اما دور بودم، هر چقدر قدم برمی‌داشتم، نزديك نمي‎شدم. چوبه دار و گل صورتي‌اش لاي باد و مه و دود، دورتر مي‎شد. انگار كه سراب بود و من تشنه، مي‎كاويدمش و هيچ از مرگ نمي‎ترسيدم. فقط گل صورتي را مي‎خواستم! چهارپايه كه افتاد و صداي تنه چوبي‌اش همه جا پيچيد، پلك‌هايم را هم گذاشتم و فشردم. تنم لرزيد. چوبه دار را نگاه كردم ديدم خالي است، گل صورتي هم افتاده بود روي آسفالت زير طاقي اما پژمرده و بي گلبرگ!

بيدار كه شدم ديدم رفته‌اي لب حوض وضو بگيري براي نماز صبح، صداي اذان هم مي‎آمد كه غم‌انگیز بود و بوي خوب  گلدان كوچك ياس! مي‎دانستم كه چند تايي هم براي من مي‎چيني!

بلند شدم سجاده‌ات را پهن كردم، چند تا ياس پژمرده لاي جانمازت بود. بوييدم و ريختم روي ميز كنار عينك و ساعتت!

وقتي ‌كه ‌آمدي ‌تو، آب ‌وضو از دست‌هايت‌ مي‎چكيد روي‌ فرش. ياس‌ها را توي ‌جيب لباس‌ خوابم ‌ريختي ‌و ايستادي ‌به ‌نماز خواندن! صدايت ‌خوب بود و به دل مي‎نشست!

رفتم پشت پنجره چراغاني روبرو را نگاه كنم، رنگ‌ها و رنگ‌ها! چيزي گلويم را مي‎فشرد يعني گل صورتي را دار زده بودند؟! خواب از سرم پريده بود و دلشوره داشتم انگار كه قرار است اتفاق بدي بيفتد! نمازت را خوانده بودي  و داشتي با دانه‌هاي تسبيح ور مي‎رفتي!

ـ دادگاهت پس فرداس نه؟!

چيزي نگفتي. حتي نگاه هم نكردي. فقط تسبيح يشمي‎ات را گذاشتي روي سينه‌ات، سؤالم بی‌مورد بود.

ـ يعني با وثيقه راضي مي‎شن؟!

رويت را برگرداندي، چشمانت بسته بود. شايد اگر توي حياط خوابيده بوديم هرگز چشمانت را نمي‎بستي، وقتي بيدار بودي، چشم مي‎دوختي به آسمان كه سياه بود و ستاره‌ها كه نگاهت مي‎كردند و تو مي‎شمرديشان و مي‎دانستم كه باز داري براي خودت طرح مي‎ريزي، شايد مقاله جديدي بنويسي، اما تو را به خدا ديگر هر سخنراني را قبول نكن. روزگار بدي شده هيچ معلوم نيست كه آدم‌ها از هم چه مي‎خواهند. این‌قدر ساده نباش!

ـ من‌ با آقاي ‌رضوي ‌صحبت‌ كردم. گفت‌ وثيقه ‌با من، خدا كنه ‌به ‌قيد وثيقه ولت كنن!

ـ نه مينوجان! اين بار خيلي جديه، مجازات سنگيني مي‎برن. من مطمئنم!

لحنت خشك بود و چشمانت هنوز بسته! بوي خوبي مي‎دادي، بوي عطري كه سه سال پيش برايت خريده بودم!

دلهره باز چنگ انداخته بود روي سينه‌ام، انگار كه يك زخم كهنه دهن باز كرده باشد به خودم مي‎پيچيدم!

ـ چه خونسرد حرف مي‎زني!

ـ چند ساله دارم مي‎گم بالاخره سراغ منم ميان اما با دست پر!

رويم ‌را برگرداندم. نور چراغاني‌هاي ‌روبرو ‌پاشيده ‌شده ‌بود وسط اتاق، رنگ‌ها و رنگ‌ها!

دلم ‌مي‎خواست ‌توي ‌بلم نشسته ‌بودم. داشتم‌ روي موج‌ها تاب مي‎خوردم و به هيچ چيز فكر نمي‎كردم، نه به سياست، نه به آزادي، نه به تو و نه به هيچ چيز ديگر!

پتو را كشيدي روي سرت، صداي نفس‌هايت مي‎آمد و شايد صداي گريه‌اي كه بلعيده بوديش! مي‎دانستم كه هرگز گريه نمي‎كني. اين را بعد‌ها فهميدم وقتي 8 ماه توي زندان انفرادي ماندي  و نهج‌البلاغه خواندي آن‌قدر كه از بر شده بودي! وقتي گفتي نهج‌البلاغه را حفظ کرده‌ای، خنديدم تو هم خنديدي! ياد وقتي افتاده بودم كه دانشجو بودي، صبا تازه به دنيا آمده بود، دیروقت برمی‌گشتی، هميشه مي‎گفتي جلسه داشتيم، چند بار خواستم بگويم جلسه نرو اما دلم نيامد، وقتي مي‎ديدم كه تا نصفه‌هاي شب نشسته‌اي پشت ميز تحرير چوب خود رنگ و كتاب‌ مي‎خواني و مطلب ‌مي‎نويسي، حس مي‎كردم مهم حضور توست و نور كمرنگ چراغ مطالعه‌ات. همين‌ها كافي است و بزرگ‌تر از اينها خواندن مقاله‌هايت توي روزنامه‌ها و آن اوايل توي بولتن‌هاي داخلي حزب!

ـ خيلي تند رفتي، نمي‎دونم وقتي داري سخنراني مي‎كني يا چيزي مي‎نويسي هيچ به فكر منم هستي!

سؤال‌هایم جوابي نداشت، مي‎دانستم تو چيزهاي ديگري از زندگي مي‎خواستي!

دستت ‌را گذاشتي ‌روي شانه‌ام، نگاهت ‌كردم، فقط صدايت ‌را پشت گوشم شنيدم.

ـ صبا كه هست مينو جان!

لحن سردي داشتي، جمله‌ات كه تمام شد، ته مانده بغضي افتاد توي گلويم! نمي‎دانم چرا حس كردم صدايت مي‎لرزد، توي چشم‌هايت نور شفافي بود، شايد هم اشك بود، نمي‎دانم و من احساس تنهايي كردم! من صبا را به دنيا نياورده بودم كه يك روز كه نبودي بگويم هست پس غمی نیست. هرگز! تو لايه‌اي از زندگي من بودي كه صبا در آن لايه راهي نداشت! صبا خودش بود، همين  و تو اين را نمي‎دانستي. هر بار كه جلسه داشتي يا سفر مي‎رفتي يا مجبور بودي تا دیروقت بخواني و بنويسي مي‎گفتي صبا هست! اما من با تو مي‎توانستم حرف بزنم، از روز‌هاي دانشجويي بگويم از آن همه زحمتي كه دو نفري براي بولتن انجمن اسلامي‎كشيديم و آخر سر سرم داد كشيدي كه «خانم فروزانفر يه هفته مهلت دارين كه مطالب تلنبار شده بچه‌ها رو بدين براي تايپ و صفحه‌بندی!» و من نمي‎دانستم بخندم يا گريه كنم!

من و تو خوب همديگر را مي‎فهميديم، يك چيزي بود كه هر دو مي‎خواستيم برايش مبارزه كنيم و تو البته هميشه راسخ بودي!

من اين حرف‌ها را فقط به تو مي‎توانستم بگويم نه به صبا كه آن روز‌ها اصلاً وجود نداشت  و خيال به وجود آوردنش را هم نداشتيم!

روشنايي ‌صبح ‌از قاب‌ پنجره‌ ريخته ‌بود توي‌ اتاق. رفته ‌بودي كت و شلوار قهوه‌اي‌ات را بپوشي‌ و بروي ‌دانشگاه! عينك‌ و  ساعتت ‌را از روي ‌ميز  و از كنار ياس‌ها برداشتي. وقتي ‌مي‎رفتي ‌چشمان‌ سياهت ‌را قاب‌ گرفتم و گذاشتم روي سينه‌ام! نگرانت بودم خيلي بيشتر از هميشه‌ها مخصوصاً كه حرف‌هاي ديشبت تلنگرم زده بود!

ياد گل صورتي افتاده بودم. راستي امروز چقدر شبيه گل صورتي بودي قبل از آنكه بي گلبرگ بيفتد روي خاك! توي دادگاه هم شبيه گل صورتي بودي اما اين بار مثل وقتي كه پژمرده افتاد روي خاك  زير طاقي. دلم گرفته بود و صدايت توي سرم مي‎پيچيد! داشتي از خودت دفاع مي‎كردي محكم و قوي. حكم بازداشتت قطعي شده بود، وثيقه هم نخواستند، يك راست تو را بردند و من همان‌جا روي پله‌ها نشستم اما هيچ گريه نكردم!

يادم آمد توي جلسه دفاعيه دكترايت هم همین‌طور محكم ايستادي و از خودت دفاع كردي!

نهج‌البلاغه ‌را كه ‌از بر شدي‌ حكمت ‌را بريدند، وقتي ‌شنيدم ‌سرم ‌گيج ‌رفت، تصوير مغشوش دست‌نوشته‌هايت‌ روبروي ‌چشمانم ‌ليز خورد و گم‌ شد! باز ياد گل صورتي  و چوبه ‌دار افتادم ‌و آن‌ درخت ‌لاغر و خشك‌ كه‌ ديگر حتي ‌يك برگ مچاله زرد هم نداشت!...              

برگرفته از کتاب قاب  عکس، نویسنده: نسیم خلیلی (انتشارات سبزان)

1397/04/07
1344

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر