احمد شاملو؛ شاعری بزرگ، آزادانديش و فروتن
احمد شاملو متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح از بزرگترین شعرا و نویسندگان معاصر است.
احمد شاملو كه در اشعارش (ا . بامداد) تخلص ميكرد، در بيست و يكم آذرماه سال 1304 هـ . ش در خيابان صفيعليشاه تهران متولد شد. مادرش كوكب عراقي و پدرش حيدر افسر ارتش بود.
شاملو دورهی دبستان را در خاش و زاهدان و مشهد به پايان برد و دوره دبيرستان را در مشهد و بيرجند و تهران گذرانيد.
در سال 1321، خانواده شاملو براي تأسيس تشكيلات از هم پاشيده ژاندارمري به گرگان و تركمن صحرا منتقل شدند و از سال 1322 تا 1323 تحصيلاتش را از سال سوم دبيرستان در گرگان ادامه داد. همچنين در آن سال در فعاليتهاي سياسي شركت نمود كه منجر به دستگيري شاملو در تهران شد و از آنجا به زندان متفقين در رشت انتقال يافت، حدود يك سال در زندان به سر برد و در سال 1324 آزاد شد.
سپس به اتفاق خانواده به رضائيه رفت و سال چهارم دبيرستان را در آنجا به پايان برد.
اولين ازدواجش با اشرف كاظميه در سال 1326 بود كه از او صاحب چهار فرزند به نامهاي سياوش، سيروس، سامان و ساقي شد. همچنين در همان سال آهنگهاي فراموش شده را منتشر کرد.
در سال 1329 داستاني به نام زن پشت در مفرغي را منتشر كرد. در فاصله سالهاي 1333-1330 سردبير مجله خواندنيها شد و شعر 23 و مجموعه قطعنامه را منتشر كرد و در سال 1334 چهار دفتر شعر از جمله شعر بلند مرگ شاماهي، ترجمه رمانهاي كشيش، برزخ و زنگار را انتشار داد.
شاملو در سال 1336 با خانم طوسی حائری ازدواج نمود و در این سال مجموعه شعر هوای تازه از او طبع و نشر شد. همچنین مجلة آشنا را منتشر نمود. خودش میگوید: «این مجله بیست درصد چیزی است که میخواستم باشد.» شاملو در مقدمة مجلة آشنا مینویسد: «سالهاست که من در اندیشة تأسیس یک مجله بزرگ و سنگین هنری هستم که به طور فصلی و سالی چهار شماره منتشر شود. هدف آشنا تولید این سرمایه است ...»
یک سال بعد رمان پابرهنهها را (به همراهي خانم حائري) ترجمه و منتشر كرد.
چند حادثه آكنده از بيعدالتي و خشونت و مضحكه، فضاي ذهن شاملو را از كودكي تا جواني چنان برآشفت كه بر رفتار اجتماعي بعدياش تأثير ماندگار گذاشت: نخست اينكه در شش سالگي در باغ دولتي شاهد شلاق خوردن وحشيانه سربازي بود، ديگر اينكه سال 1321 به دليل فعاليتهاي سياسي در تهران دستگير شد و روسها او را به رشت برده و به زندان انداختند،
واقعه ديگر در سال 1324 رخ داد، وقتي كه شاملو همراه خانواده به رضائيه رفتند، دموكراتها در موقعيتي سرگرد شاملو و پسرش (احمد شاملو) را گرفته و جلوي جوخه اعدام قرار دادند، اما پيش از زمان آتش، فرمانده لحظهاي دچار ترديد شد و با بالادستيها مشورت نمود و آنها دو ساعت جلوي جوخهی آماده، منتظر ماندند. شاعر ميگويد: «پس از آن حادثه هيچگاه از مرگ نهراسيدم. مرگ تن برايم بياعتبار شده بود.»
در سال 1338 شاملو عرصه فعاليتهاي خود را گسترش داد و به پيشنهاد شركت ايتال كونسولت، فيلمي مستند در باب سيستان و بلوچستان ساخت و همچنين مجموعه شعر باغ آينه را كه شامل شعرهايي هماهنگ و كاملتر از هواي تازه بود، منتشر نمود. همچنين سرپرستي اداره سمعي و بصري وزارت كشاورزي را پذيرفت. در فاصله سالهاي 42-40، سردبيري مجله هفتگي ادبي - هنري و علمي كتاب هفته را پذيرفت.
شاملو كه در ازدواج گذشته ناموفق و هر بار با جدايي مواجه بود، اين بار با آيدا آشنا شد كه اين آشنايي به ازدواج انجامید. شاعر با آيدا زندگي آرام و عاشقانهاي را آغاز نمود و در پناه پرستاري صبورانه و مؤمنانهی اين زن، نظمي به كارهايش داد. در همين سالها نمايشنامههاي درخت سيزدهم، سيزيف و مرگ را ترجمه كرد و بعضي از ديالوگهاي فيلمهاي سينمايي را نوشت. در سال 1343 مجموعه شعر "آيدا در آينه" را منتشر کرد.
در همان سال مجموعه لحظهها و همیشه را منتشر کرد. از ديگر كارهاي شاملو انتشار مجموعه ققنوس در باران در سال 1345 بود، در اين سال شاملو از طرف انجمن ايران و آمريكا به شب شعر دعوت شد و شب شعري نيز به دعوت دانشگاه شيراز صورت گرفت.
شاملو در سال 47 بررسي غزليات حافظ را آغاز نمود و نيز نمايشنامه عروسي خون را ترجمه کرد و با راديو در برنامه كودكان و جوانان همكاري نمود. در سال 49 مجموعه شكفتن در مه را منتشر و چند فيلم فولكلوريك براي تلويزيون تهيه كرد. از ديگر اشعار شاملو مجموعههاي آيدا، درخت، خنجر و خاطره، مرثيههاي خاك، ابراهيم در آتش و دشنه در ديس ميباشد.
شاملو در سال 1351 كارهاي مختلفي انجام داد از جمله تدريس زبان فارسي در دانشگاه صنعتي، انتشار ترجمه داستانهاي: دماغ، دست به دست، لبخند تلخ و افسانههاي كوچك چيني. در سال 1353 شاملو براي تحقيق و تدوين كتاب كوچه به فرهنگستان دعوت شد و همچنين مجموعه داستان سربازي از يك دوران سپري شده را ترجمه و منتشر كرد، ضمناً مجموعه از هوا و آینهها (گزیده اشعار عاشقانه) نيز در همين سال انتشار يافت.
شاملو در سال 1355 رياست پژوهشكده دانشگاه بوعلي را برعهده گرفت و به دعوت انجمن قلم دانشگاه پرينستون براي سخنراني و شعرخواني با شاعران نوپرداز و نويسندگاني از آسياي ميانه و شمال آفريقا از جمله ياشار كمال، آدونيس، البياتي و زنيشيفسكي به ايالات متحده آمريكا رفت و در همان سال در شب شعري شركت كرد كه به دعوت دانشجويان ايراني در فيلادلفيا و نيويورك صورت گرفت.
شاملو در سال 57 براي سردبيري ايرانشهر به لندن دعوت شد و در آنجا پانزده شماره از هفتهنامه ايرانشهر را منتشر كرد، تا اينكه عاقبت به علت مخالفت با سرمقاله هفتهنامه استعفا داد. در همين سال قصهی دختراي ننه دريا و بارون را به صورت كتاب كودكان منتشر نمود و پس از بازگشت به ايران، جلد اول كتاب كوچه را به اتمام رساند و عضو هيئت دبيران كانون نويسندگان شد.
از مهمترين كارهاي شاملو در سالهاي 70-1360، شعر و قصه براي كودكان به صورت كتاب و نوار، ترجمه كتاب هايكو با همكاري ع. پاشايي، بازنويسي قدرت و افتخار گراهام گرين با عنوان عيسي ديگر يهودا ديگر، ترجمه دن آرام، انتشار جلد دوم مجموعه اشعار در آلمان، به پايان بردن جلد سوم، چهارم و پنجم كتاب كوچه. وی همچنین سخنرانيهايي به دعوت دانشگاههاي شيكاگو، ميشيگان، هاروارد، كلمبيا راتگرز، سه شب شعر در بوستن يو. سي. ال. اي به نفع زلزلهزدگان ايران و همچنين شب شعري به نفع آوارگان كرد عراقي در بركلي و يو. سي. ال. اي با همكاري محمود دولتآبادي انجام داد.
در سال 1373 منتخبي از نوزده شعر شاملو به زبان سوئدي و فارسي با عنوان عشق عمومي در سوئد به ترجمه آذر محلوجيان منتشر شد، همچنين منتخبي از نوزده شعر شاعر به زبان فرانسه و فارسي با عنوان عشق و اميد در فرانسه به ترجمه پرويز خضرايي انتشار يافت. شاملو در اين سال به دعوت ايرانيان مقيم سوئد به آنجا سفر كرد ولي شب شعر به دليل بيماري شاملو اجرا نشد. در اكتبر 1995 كنگره بزرگداشت احمد شاملو در دانشگاه تورنتو (كانادا) به سرپرستي انجمن نويسندگان ايراني كانادا برگزار شد.
در سال 1375 روي عروق گردن شاعر عمل جراحي انجام گرفت و عمل جراحي دیگری روي عروق پاي راست وي. سال 76 بار ديگر عمل جراحي روي عروق پا تكرار شد و سبب قطع پاي راست شاعر از زانو شد.
در سال 78 جايزه داگرمن به شاملو اعطا شد و نیز جايزه ويژه آزاد سال 99 را دریافت کرد.
سرانجام احمد شاملو، اين شاعر بزرگ و آزادانديش و فروتن روز يكشنبه، دوم مردادماه 1379 به ديار باقي شتافت. روحش شاد.
پیام آیدا به همایش فرانکفورت در بزرگداشت شاملو:
ای دوریات آزمون تلخ زنده به گوری!
با دلی شکسته باید از همنفس و همچراغ چهلسالهام سخن بگویم که همچنان گرمای آغوشش را میجویم، صدای جادوییاش را میشنوم، حضور قاطع اعجازش را با آن هیبت باشکوه خدایان اساطیری احساس میکنم. اما نمییابمش و حسرت در جانم میپیچد.
میدانم که جرأت و جسارتش را خواهیم سرود و شادخوییاش را و سکوتش را که همهی فریادها بود.
ماهها و سالهای دردناکی را گذراندیم، آخرین هفتهها بعد از رنجی جانکاه در ساعت نُه غروب یکشنبه در منزلمان و در آغوش من آن ساعت سرخ از تپیدن ماند.
جسمش که زندانی بود بر گِردِ روح سرکشش و دشمنش میداشت توانش را برید.
همهی دنیا برایش تنگ بود، در زمان و در مکان نمیگنجید. وجدان همیشه بیدار ما بود. انسانیت را با او محک میزدیم.
هر چه میگذرد عظیمتر میبینمش.
با میراثی از عشق و امید که برای ما و بچههای ما باقی گذاشته، شاملو همیشه زنده است.
آری! باید این درد را تاب آرم.»
«نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار ... »
نازلي سخن نگفت،
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
«نازلي! سخن بگو!
مرغ سكوت جوجهی مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته است!»
نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت
نازلي ستاره بود:
يك دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: «زمستان شكست!»
و
رفت...
ارابههایي از آن سوي جهان آمدهاند
بيغوغاي آهنها
كه گوشهاي زمان ما را انباشته است
ارابههایي از آن سوي زمان آمدهاند
گرسنگان از جاي برنخاستند
چرا كه از بار ارابهها عطر نان گرم بر نميخاست
برهنگان از جاي برنخاستند
چرا كه از بار ارابهها خشخش جامههايي بر نميخاست
زندانيان از جاي برنخاستند
چرا كه محمولهی ارابهها نه دار بود نه آزادي
مردگان از جاي برنخاستند
چرا كه اميد نميرفت تا فرشتگاني رانندگان ارابهها باشند
ارابههايي از آن سوي جهان آمدهاند
ارابههايي از آن سوي زمان آمدهاند
بيكه اميدي با خود آورده باشند
ميان خورشيدهاي هميشه
زيبايي تو
لنگريست
خورشيدي كه
از سپيدهدم همه ستارگان
بينيازم ميكند
نگاهت
شكست ستمگري است
نگاهي كه عرياني روح مرا
از مهر
جامهاي كرد
بدانسان كه كنونم
شب بيروزن هرگز
چنان نمايد
كه كنايتي طنزآلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري است
آنك چشماني كه خمير مايه مهر است!
وينك مهر تو:
نبرد افزاري
تا با تقدير خويش پنجه در پنجه كنم
آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم
به جز عزيمت نابههنگام گريزي نبود
چنين انگاشته بودم
آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود
ميان آفتابهاي هميشه
شكست ستمگريست
روز ديگريست
از دستهاي گرم تو
كودكان توأمان آغوش خويش
سخنها ميتوانم گفت
غم نان اگر بگذارد
نغمه در نغمه در افكنده
اي مسيح مادر، اي خورشيد!
از مهرباني بيدريغ جانت
با چنگ تماميناپذير تو سرودها ميتوانم كرد
رنگها در رنگها دويده
از رنگينكمان بهاري تو
كه سراپرده در اين باغ خزان رسيده برافراشته است
نقشها ميتوانم زد
غم نان اگر بگذارد
چشمهساري در دل و
آبشاري در كف
آفتابي در نگاه و
فرشتهاي در پيراهن
از انساني كه تويي
قصهها ميتوانم كرد
اعتراضي طولانيست شب اعتراضي طولانيست
فريادي براي رهایيست شب فريادي براي رهایيست
و فريادي براي بند
شب
اعتراضي طولانيست
اگر نخستين شب زندان است
يا شام واپسين
تا آفتاب ديگر را
در چهارراهها فرا ياد آري
يا خود به حلقهی دارش از خاطر
ببري
فريادي بيانتهاست شب فريادي بيانتهاست
فريادي از نوميدي فريادي از اميد
فريادي براي رهایيست شب فريادي براي بند
فريادي طولانيست
به جست و جوي تو
بر درگاه كوه ميگريم
در آستانهی دريا و علف
به جست و جوي تو
درمعبر بادها ميگريم
در چارراه فصول
در چارچوب شكستهی پنجرهاي
كه آسمان ابرآلوده را
قابي كهنه ميگيرد
... ... . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است
و جاودانگي
رازش را
با تو در ميان نهاد
پس به هيئت گنجي درآمدي:
بايسته و آزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آسمان ميگذرد
- متبرك باد نام تو
و ما همچنان
دوره ميكنيم
شب را و روز را
هنوز را ...
به پرواز شك كرده بودم
به هنگامي كه شانههايم
از توان سنگين بال
خميده بود
و در پاكبازي معصومانهی گرگ و ميش
شبكور گرسنه چشم حريص
بال ميزد
سحرگاهان
سحر شيري رنگي نام بزرگ
در تجلي بود
با مريمي كه ميشكفت گفتم «شوق ديدار خدايت هست؟»
بيكه به پاسخ آوايي برآورد
خستگي باز زادن را
به خوابي سنگين
فرو شد
همچنان كه تجلي ساحرانهی نام بزرگ ؛
و شك
بر شانههاي خميدهام
جاينشين سنگيني توانمند بالي شد
كه ديگر بارش
به پرواز
احساس نيازي
نبود
آنچه به ديد ميآيد و
آنچه به ديده ميگذرد
آنجا كه سپاهيان
مشق قتال ميكنند
گسترهی چمني ميتواند باشد
و كودكان
رنگين كماني
رقصنده و پرفرياد
اما آن
كه در برابر فرمان واپسين
لبخند ميگشايد
تنها ميتواند
لبخندي باشد
در برابر «آتش»!
با سم ضربهی رقصان اسبش ميگذرد
از كوچه سرپوشيده
سواري
بر تسمه بند قرابيناش
برق هر سكه
ستارهاي بالاي خرمني
در شب بينسيم
در شب ايلاتي عشقي
چار سوار از تنگ در اومد
چار تفنگ بر دوششون
دختر از مهتابي نظاره ميكند
و از عبور سوار
خاطرهاي
همچون داغ خاموش زخمي
چارتا ماديون پشت مسجد
چار جنازه پشتشون
(برگرفته از کتاب زندگینامه شاعران معاصر ـ انتشارات سبزان)
1397/05/02 2487
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر