چگونه از ارسطو زرنگ تر باشیم

چگونه بدانیم چه زمانی باید توقف کنیم

"توضیحات باید تمام شوند." بالاخره زمانی باید بیاموزیم بعضی عقاید و رفتارها را نمی ‏توان توضیح داد ، خیلی ساده آنها را پذیرفته‌‏ایم و انجام می ‏دهیم. فلسفه تشویقمان می ‏کند اعمالمان را توجیه کنیم و برای باورهایمان دلیل بیاوریم.

و به یک پایان دست بیابیم
"توضیحات باید تمام شوند." بالاخره زمانی باید بیاموزیم بعضی عقاید و رفتارها را نمی ‏توان توضیح داد ، خیلی ساده آنها را پذیرفته‌‏ایم و انجام می ‏دهیم. فلسفه تشویقمان می ‏کند اعمالمان را توجیه کنیم و برای باورهایمان دلیل بیاوریم؛ توجیهات و دلایل خود توجیهات و دلایل بیشتری تولید می ‏کنند. ولی زمانی باید پایان را تشخیص بدهیم ،اما این بدین معنا نیست که پایان همیشه ثابت است...
چرا و چگونه
ما به دنبال توضیحاتی دربارۀ اینکه رویدادها چرا و چگونه رخ داده‏اند و خواهد داد می ‏گردیم. در یک مقیاس بزرگ ، بسیاری از مردم با احترامی‏آمیخته به ترس به دنیا نگاه می ‏کنند؛ آنها معمولاً می ‏گویند با اینکه دانشمندان می ‏توانند توضیح دهند "چگونه" رخدادها اتفاق می ‏افتند ، نمی ‏توانند توضیح دهند "چرا". ‏این‏گونه که به نظر می ‏رسد ، این عقیده غلط است. دانشمندان معمولاً با آوردن دلایل توضیح می ‏دهند چرا اتفاقی افتاده است. با این حال افرادی که به دنبال "چرا" هستند ، در جست و جوی مقصود رخدادها و حکت غایی جهان هستند. همان‏طور که در مقدمۀ این کتاب دیدیم ، قدم زدن جووانا را می ‏توان با توجه به حکمت غایی هدف او – بهبود سلامتش – و یا عللی که موجب این عمل شده‏‌اند – عوامل عصبی که موجب شده‏اند ماهیچه‏ های پای او حرکت کنند – توضیح داد. زمانی برای توضیح زمین لرزه‏‌ها از توضیحات غایی استفاده می ‏شد: شاید خدایان می ‏خواهند انسان‏ های گناه کار را مجازات کنند. چنین توضیحاتی برای وجود موجودات خاصی نیز داده می ‏شد ، موجوداتی که بخشی از طراحی خدا هستند. اکنون علل جغرافیایی و توضیحات تکاملی جای چنین توضیحاتی را گرفته‏اند. با این حال چنین توضیحات طبیعی در نهایت بر این اساس استوارند "این خاصیت چیزهاست." انرژی کششی تجمع می ‏یابد؛ مولوکول‏ های خاصی تولید می ‏شوند.
درک این نکته که چگونه دانشمندان می ‏توانند توضیحی راجع به کل دنیا ارائه دهند که خود سؤالات بیشتری ایجاد نکند ، دشوار است. به نظر می ‏رسد این دشواری به مردم مجوز جست و جوی هدف و خالقی خارج از این دنیا را می ‏دهد. چنین مردمی‏از اینکه دنیا ویژگی‏هایی دارد که سبب وجود داشتن زندگی هوشیارانه در آن شده است ، شگفت زده‌‏اند. گفته می ‏شود اگر نیروها و بافت ابتدایی دنیا حتی اندکی متفاوت می ‏بود ، هیچ‏گونه زندگی هوشیارانه‏‌ای در آن وجود نمی‏داشت. بنابراین احتمال وجود داشتن این دنیا کم است – مگر اینکه خالقی آن را خلق کرده باشد.
یک راز ، توضیحات ندارد
در قرن هفدهم اسپینوزا ، بر خلاف معروف بودن به "فیلسوف مست خدا" به این نکته اشاره می ‏کند که:
پایانی برای سؤالاتی که می ‏توانند پرسیده شوند وجود ندارد: چرا دریا در حال طغیان بود؟ چرا مرد در آن زمان خاص دعوت شده بود؟ و ‏این‏گونه است که انسان‏ها از سؤال پرسیدن دربارۀ علت‏ها و علت علت‏ها خسته نمی‏شوند ، مگر اینکه به "خواستۀ خدا" پناه ببرند. که برایشان آرامشِ جهل را فراهم می ‏کند.
ما نه باید تسلیم قطعیت نظریات جدید عملی شویم ، نه تسلیم استدلال خلق فیلسوفان. همان‏طور که دیده‏‌ایم ، ما درک کمی ‏از طبیعت هوشیاری داریم. بدون شک هوشیاری ، ریشه در ساختار های عصبی دارد. ولی این بدان معنا نیست که نمی ‏تواند ریشه در چیز های به شدت متفاوت دیگری داشته باشد. حتی اگر چنین انتقادی را رد کنیم ، می ‏توانیم تعجب آور بودن وجود زندگی هوشیارانه در این جهان را به چالش بکشیم. تعجب آور بودن از این فرض نشئت می ‏گیرد که صحبت‏کردن از ممکنات فیزیکی ، احتمالات و ضروریات مرتبط با کل جهان ، منطقی‏ست. وقتی یک سکۀ سالم را به بالا پرتاب می ‏کنیم ، از پیش می ‏دانیم که دو حالت با احتمال یکسان ممکن است اتفاق بیفتد؛ همچنین اطلاعاتی تجربی راجع به نتایج داریم. ولی چنین بحثی دربارۀ جهان صدق نمی‏کند – زیرا ما تنها از یک مورد خاص شناخت داریم.
با این حال ، تظاهر می ‏کنیم می ‏توانیم وجود تعداد نامحدودی جهان ممکن را درک کنیم. که هم از لحاظ منطقی امکان‏پذیر هستند و هم فرض می ‏کنیم احتمال وجود داشتن هریک با دیگری برابر است. اکنون هر جهانی که وجود داشته باشد ، بسیار تعجب آور و نامحتمل خواهد بود اگر موجوداتی هوشیار در آن زندگی کنند. جهانی متشکل از تعداد نامحدودی مولکول‏ های هم نوع ناشناخته ، یا جهانی درست شبیه به جهان ما ولی فقط مناسب برای زندگی باکتری‏ها یا جهانی بی‏نظم و آشفته ، با مولکول‏ها ، باکتری‏ها و هرج و مرج شناخته می ‏شوند. به صورت استعاره ای ، مولکول‏ها ، باکتری‏ها و آشفتگی می ‏تواند نمایان‏گر طراحان یا هنرمندان جهانی باشند: برخی قانع هستند مانند بارنت نیومان یا مارک روتکو؛ برخی آشفته‏تر اند مانند جکسون پولاک.
حتی اگر همچنان بپذیریم که جهان خالق یا خالق‏هایی دارد ، چه نتیجه ‏ای می ‏توانیم بگیریم؟ همان‏طور که دیوید هیوم می ‏گوید ، اگر بر پایۀ یک قیاس عمل کنیم ، درست همان‏طور که بسیاری از اختراعات انسانی به صورت گروهی خلق شده‏اند ، شاید یک گروه از خداوندان جهان را خلق کرده باشند ، یا شاید این جهان اولین تلاش سرهم بندی شدۀ یک خدای بچه سال و بی‏تجربه باشد. در واقع ، هیچ نتیجه ‏ای در مورد خالق یا خالق‏ها نمی ‏توان گرفت. استدلال خلق می ‏پذیرد که توضیحات باید پایان بپذیرند: مدافعان این نظریه فراتر نمی‏روند ، مثلاً بپرسند چرا خالقی وجود دارد. با پذیرفتن نیاز به یک پایان ، استدلال کنندگان باید متوجه شوند که شواهد به چیزی فراتر از این جهان رهنمون نمی‏ شود. هیچ ارزش توضیحی در فرض‏کردن خالقی برای جهان وجود ندارد ، اگر خالق و مخلوق هر دو مرموز و غیرقابل کشف باشند. توضیحات باید تمام شوند.
این چیزی‏ست که ما انجام می ‏دهیم
به مسئلۀ جزئی‏تر باز می ‏گردیم؛ به زبانی که در گفت و گو های روزمرۀ خود به کار می ‏بریم. وقتی کلمات واضح هستند ، باید مورد اشتراکی بین چیزهایی که از آنها صحبت می ‏کنیم وجود داشته باشد. می زها باید خاصیت مشترکی داشته باشند که به آنها "میز" گفته شود ، درختان و اشیای سبز نیز همین‏طور. این تفکر مرسوم است ، وقتی در مورد زبان و زبان‏شناسی می ‏اندیشیم. ولی این تفکر نیز ممکن است فراتر از حد لازم پیش رفته باشد – درست مانند استدلالات مخلوق بودن این جهان. یک مثال تأثیرگذار از ویتگنشتاین:
برای مثال ،  آنچه را ما "بازی" می ‏نامیم در نظر بگیرید. منظورم بازی‏ های تخته ای ، بازی‏ های کارتی ، بازی‏ های توپی ، بازی‏ های المپیک و غیره است. چه چیزی در همۀ آنها مشترک است؟ نگویید: "باید چیز مشترکی داشته باشند وگرنه "بازی" نام نمی‏ گرفتند." نگاه کنید ببینید آیا اصلاً چیزی در آنها مشترک هست یا خیر؟
وقتی بازی‏ های مختلف را در نظر می ‏گیریم ، با شبکۀ پیچیده‏‌ای از شباهت‏ها رو به رو می ‏شویم که برهم منطبق می ‏شوند یا یکدیگر را قطع می ‏کنند. ویتگنشتاین می ‏گوید بازی‏ های مختلف شباهت‏ های فامیلی دارند ، درست مانند اعضای یک خانواده: ساختار ، ویژگی‏ها ، رنگ چشم‏ها ، شیوۀ راه رفتن ، طرز رفتار. اصرار بر ضروری بودن وجود چیزی مشترک بین همۀ آنها ، چیزی که برای در یک گروه قرار گرفتنشان لازم و کافی‏ست ، توجیه ناپذیر است. از حد لازم فراتر است.
با در نظر داشتن زبان ، به یک اشتباه دیگر برخورد می ‏کنیم. استفادۀ ما از کلمۀ "سبز" با یک معنای ثابت را در نظر بگیرید. برای توضیح ثبات در استفاده ، استفاده کنندگان باید بدانند منظورشان چیست؛ ولی چیزی که آنها می ‏دانند ، چیست؟ چه چیزی منظورشان را تشکیل می ‏دهد؟ این سؤال‏ها سبب ایجاد یک مشکل عمیق فلسفی شده‏اند ، مشکلی که اخیراً توسط سائول کریپکه در تعبیر سخنان ویتگنشتاین مطرح شده است. این معما به معمای کریپکنشتاین معروف است.
"و غیره ، به همین ترتیب"
فرض کنید کودکی در حال یادگیری اعداد فرد است: برای او اعداد 1 ،3 ،5  تا عدد 99 مثال زده می ‏شود. از او می ‏خواهند این سری را به همین ترتیب ادامه دهد. ممکن است فکر کند "به همین ترتیب" یعنی دوباره این اعداد را تکرار کند نه اینکه آنها را از 101 ادامه دهد. مورد دیگری را در نظر بگیرید: کودک تمامی‏ اعداد فرد تا عدد 1000 – و حتی 1 می لیون – را نام برده است و فرد بودنشان را به درستی تشخیص داده است. او می ‏گوید "اکنون می ‏دانم یک عدد فرد چیست." ولی  آنچه او می ‏داند ، چگونه می ‏تواند تعیین فرد یا زوج بودن اعدادی که تاکنون با آنها برخورد نداشته است را تثبیت کند؟ چه چیزی معنای "به همان ترتیب" را تعیین می ‏کند؟ - زیرا ممکن است برداشت افراد از "همان ترتیب" با یکدیگر متفاوت باشد. چه چیزی تعیین می ‏کند که من فردا باید لغت "سبز" را در مورد چمن و چراغ راهنمایی به کار ببرم؟
 آنچه ما تا کنون به کار می ‏برده‏ایم ، به نظر می ‏رسد نمی ‏تواند  آنچه در آینده به کار خواهیم برد را تعیین کند. جملات تکرار شوندۀ "و غیره" و "به همین ترتیب" ، می ‏توانند تعابیر متفاوتی داشته باشند. شاید احساس کنیم باید ریل قطاری از معانی به کار برده شده توسط ما وجود داشته باشد که تا آینده ادامه پیدا کند و کمک کند متوجه شویم چه زمانی از ریل خارج شده و به معانی جدیدی وارد شده‏ایم. ولی چنین ریلی وجود ندارد. ممکن است برخی به تصورات ذهنی‏ای رجوع کنند که آیندۀ ما را تعیین می ‏کند؛ ولی همان‏طور که فصل دوازدهم نشان داد ، چنین تصوراتی  می ‏توانند به شیوه‏ های مختلف تعبیر شوند. پارادوکس از آنجا حاصل می ‏شود که ما به دنبال توضیحات می ‏گردیم درحالی‏که توضیح قانع کننده‏ای وجود ندارد. ما در جست و جوی چیزی فراتر از این حقیقت هستیم که وقتی به‏گونه‏ای خاص در آینده رفتار می ‏کنیم – تشخیص اعداد فرد از زوج ، نسبت دادن رنگ سبز به اشیا – ، معمولاً متوجه می ‏شویم که این خواستۀ ما بوده است. توضیحات باید پایان بپذیرند. البته ، این بدین معنا نیست که سؤالات مرتبط دیگری نمی ‏توانیم بپرسیم ، سؤالاتی مانند اینکه چرا در به کار بردن تعاریف در آینده دچار اشتباه می ‏شویم.
تا کنون مشکلات ، قیاسی و در این باره بوده‏اند که چگونه می ‏توانیم از  آنچه اکنون حاضر است به  آنچه نیست برسیم. ولی قطعاً استنتاج متفاوت است. استدلال استنتاجی معتبر ، صحت دارد: اگر فرضیات صحیح باشند ، بنابراین نتیجه‏ گیری نیز صحیح خواهد بود. و همین‏طور هم هست؛ ولی این سؤال پیش می ‏آید: چرا بعضی از استنتاجات معتبر هستند ، بعضی نه؟ هر گونه تلاشی برای معتبر سازی یک استنتاج ، بدون شک خود از استنتاج بهره خواهد برد. جا دارد باز هم از ویتگنشتاین نقل قول کنیم:
اگر تمام توجیهات اساسی را با دقت بررسی کرده باشم و به نتیجه ‏ای نرسیده باشم ، در این صورت حق دارم بگویم: "این کاری‏ست که من انجام می ‏دهم ، دلیل خاصی وجود ندارد."
بگذارید نکتۀ اخلاقی را که توسط لوییس کارول بیش از 100 سال پیش بیان شد مطرح کنیم. لوییس را به‏عنوان منتقد لاگز منطق دان به کار می ‏بریم.
یک درخواست استنتاجی زیاده از حد
لاگز یک استدلال بسیار ساده را . لوییس می ‏نهد:
فرضیۀ اول: همۀ انسان‏ها فانی اند.
نتیجه گیری: سقراط فانی‏ست.
لوییس به‏طور صحیحی به این نکته اشاره می ‏کند که این نتیجه‏ گیری تنها از یک فرضیه حاصل نمی‏ شود. لاگز با کمال میل فرضیۀ دوم را اضافه می ‏کند:
فرضیۀ دوم: سقراط یک انسان است.
لاگز ، که منطق دان متبحری‏ست ، اصرار می ‏کند که لوییس اکنون باید نتیجه‏ گیری را بپذیرد؛ ولی لوییس اخم می ‏کند و می ‏گوید "بله ، من فرضیه‌‏ها را می ‏پذیرم ولی مطمئن نیستم که باید نتیجه‏ گیری را هم بپذیرم." لاگز پاسخ می ‏دهد "اگر همۀ انسان‏ها فانی باشند و سقراط هم یک انسان باشد ، در این صورت او فانی خواهد بود." چشمان لوییس برقی می ‏زند و می ‏گوید "می‏دانم – ولی قطعاً فرضیۀ دیگری نیز وجود دارد. پس لطفاً آن را به استدلال اضافه کن."
فرضیۀ سوم: اگر فرضیات اول و دوم صحیح باشند ، نتیجه‏ گیری صحیح خواهد بود.
لاگز می ‏خندد "درست است. پس اکنون باید نتیجه‏ گیری را بپذیری."لوییس پافشاری می ‏کند و پاسخ می ‏دهد "من هنوز صد در صد مطمئن نیستم." لاگز پوزخند می ‏زند "خیلی هم باهوش نیستی." لوییس آهی می ‏کشد "ببین ، اگر فرضیات اول و دوم و سوم را بپذیری ، در این صورت نتیجه‏ گیری حاصل می ‏شود. در نظر من این فرضیۀ دیگری‏ست که باید وجود داشته باشد. لطفاً آن را به ‏عنوان فرضیۀ چهارم یادداشت کن." و داستان ادامه می ‏یابد. لاگز برای اثبات استدلالش با افزودن فرضیه‏ های جدید ، در مسیر آزاردهنده و بی‏‌پایانی گیر افتاده است. پیروی از قانونِ "ابتدا یک جملۀ شرطی "اگر...دراین صورت..." به‏عنوان فرضیه برای رسیدن به نتیجه‏ گیری در نظر بگیر" ، برای رسیدن به یک نتیجه‏ گیری معتبر ، ما را به این نتیجه می ‏رساند که به هیچ نتیجه‏ گیری معتبری نمی ‏توان دست یافت.
نمی ‏توان یک استدلال معتبر استنتاجی ، در اینجا بر اساس ساختار مودس پوننس ، را با افزودن فرضیه‏ های بیشتر ، بیشتر از این توجیه کرد. همچنین اینکه بگوییم استدلال معتبر است چون از قوانین مودس پوننس پیروی می ‏کند ، هیچ کمکی نمی‏کند. در این صورت لوییس می ‏تواند لاگز را به وظیفۀ تمام نشدنی توجیه‏کردن این قانون بگمارد. برای حل مشکل ، باید بپذیریم که بعضی مواقع هیچ چیز بیشتری نمی ‏توان گفت. درست است ، گاهی یک استدلال سطحی ، که به نظر نامعتبر می ‏رسد ، ممکن است خلاصه باشد: به این معنی که فرضیۀ پذیرفته شدۀ ناگفته‏ای وجود دارد. مثالی از آن فرضیۀ دوم لاگز بود. ولی هیچ چیز دیگری برای توجیه استدلال نمی ‏توان گفت. استدلال معتبر است.
یک کشتی در دریای آزاد
دکارت فرض کرد سبدی سیب وجود دارد که بعضی از آنها فاسد شده‏اند. برای اینکه سیب‏ های سالم هم خراب نشوند ، باید کل سبد را خالی کرده و سیب‏ های سالم را جدا کنیم و به داخل سبد برگردانیم. این مسئله در مورد عقاید ما نیز صادق است. استعارۀ سیب با این تفکر در تناسب است که نهایتی برای توضیحات و توجیهات وجود دارد – زیرا دکارت نمی ‏تواند به همۀ عقایدش شک کند: مثلاً این باور او که تناقضات باید رد شوند. شاید سبد بتواند نمایان‏گر چنین عقاید پایه ‏ای باشد؛ ولی استعاره‏‌ای بهتر برای نشان دادن ذات جست و جوی حقیقت ما توسط اتوو نوراث بیان شده است: "ما شبیه ملوانانی هستیم که باید کشتی خود را در دریای آزاد تعمیر کنند ، هرگز نمی ‏توانند در خشکی قطعات آن را جدا کرده و از بهترین قطعات موجود دوباره بازسازی‏اش کنند." برای بازنگری برخی عقاید ، باید به سایر عقایدمان پایبند بمانیم تا بتوانیم به حرکت خود ادامه دهیم.
نکتۀ اخلاقی این فصل این است که "در پایان" باید بپذیریم که رفتار های مشخص و ابزار های مشخصی برای بررسی باورهایمان ، تعمیر کشتی مان ، داریم. شاید کلمۀ "ابزار" برای توضیح اجزای تشکیل دهندۀ استدلالات و توجیهات صحیح مناسب تر از کلمۀ "عقاید پایه" باشد. درمورد چنین عقاید پایه ‏ای – چنین ابزارهایی – هیچ چیز دیگری نمی ‏توان گفت ، مگر اینکه فردا با طرز فکر و طرز رفتار جدیدی از خواب بیدار شویم.

 

1398/07/30
838

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر