چگونه از ارسطو زرنگ تر باشیم

چگونه زندگی را معنادار کنیم

در افسانۀ سیسیفوس ، خدایان سیسیفوس را مجبور کرده ‏اند که یک سنگ بزرگ و سنگین را تا قلۀ یک تپه بغلتاند. سنگ همیشه به پایین سر می ‏خورد و او مجبور می ‏شود کارش را دوباره شروع کند. به نظر می ‏رسد وظیفۀ او بیهوده است. ممکن است ما نیز دچار چنین حس بیهوده بودنی بشویم.

و بیهوده سنگ نغلتانیم
در افسانۀ سیسیفوس ، خدایان سیسیفوس را مجبور کرده ‏اند که یک سنگ بزرگ و سنگین را تا قلۀ یک تپه بغلتاند. سنگ همیشه به پایین سر می ‏خورد و او مجبور می ‏شود کارش را دوباره شروع کند. به نظر می ‏رسد وظیفۀ او بیهوده است. ممکن است ما نیز دچار چنین حس بیهوده بودنی بشویم. حتی زمانی که سنگ‏ها را به قله می ‏رسانیم ، با وظایف بیشتر و سنگین‏تری رو به رو می ‏شویم؛ و می ‏دانیم وقتی از دنیا برویم بقیه با این وظایف دست و پنجه نرم می ‏کنند تا وقتی آنها هم از دنیا بروند. حتی وقتی در حال تلاش نیستیم ، وقتی ساکن نشسته‏ایم ، چه هدفی داریم؟
جاودانگی هیچ چیز را حل نمی‏کند
«هدف چیست؟» همۀ ما در نقطه‏ای از زندگی بالاخره با این سؤال رو به رو خواهیم شد. البته می ‏توانیم به زندگی مان معنا – انگیزه ، هدف – ببخشیم. هدف از درس خواندن مدرک گرفتن ، رسیدن به شغل دل خواه ، خریدن خانۀ خوب ، داشتن ماشین‏ های سریع السیر ، رفتن به مسافرت‏ های خارج از کشور به همراه خانواده و بیشتر خوردن و نوشیدن است. هدف زندگی یک فرد ممکن است فرد دیگری باشد؛ ولی این یک تسلسل است که به هیچ پاسخی برای هدف زندگی آنها ختم نمی‏ شود. پس چگونه زندگی‏ های ما در کل معنادار هستند؟ وقتی با سؤالات «معنایی» رو به رو می ‏شویم ، ممکن است احساس کنیم برای اینکه زندگی رضایت بخش باشد باید پاسخ‏هایی وجود داشته باشند. بعضی به خدا رجوع می ‏کنند ، به این باور که ما بخشی از یک نقشۀ بزرگ‏تر هستیم؛ با این حال ، این باور به تنهایی شاید نتواند تسکین دهنده باشد. در روز «دوازدهم با شکوه» ، شکار غاز شروع می ‏شود: غازها بخشی از یک نقشۀ بزرگ‏تر هستند ، ولی نقشه‏ای که در نهایت هیچ سودی به حالشان ندارد.
اگر همیشه بتوانیم بپرسیم «هدف چیست؟» ، ممکن است از هدف نقشۀ خدا سؤال کنیم – و هدف هرگونه زندگی جاودانۀ پس از مرگ. همان گونه که ویتگنشتاین می ‏نویسد ، «آیا یک معما با این حقیقت که من برای همیشه زنده خواهم ماند حل می ‏شود؟ آیا یک زندگی جاودانه به اندازۀ زندگی کنونی ما مرموز نیست؟»
اگر فرض کنیم زندگی پس از مرگ وجود ندارد ، اعمال و وظایف ما برخلاف کار سیسیفوس ، بی‏پایان نیستند. بلکه وقتی از طریق مرگ کار های روزانۀ ما به اتمام می ‏رسد ، وظیفه به فرزندان و سپس نوه‏هایمان منتقل می ‏شود. ولی اینکه زندگی ما با زندگی دیگران ارتباط دارد ، باعث نمی‏ شود زندگی مان معنادار باشد. مگر اینکه زندگی دیگران معنادار باشد – اما در این صورت داریم مسئولیت معنادار بودن را به دوش دیگری می ‏اندازیم.
پادشاه پادشاهان
غزل شلی «ازیمندیس» ، داستان مسافری را تعریف می ‏کند که از سرزمینی باستانی با‏ستون‏ها و ساختمان‏ های خرابه گذر می ‏کند:
و روی پایۀ‏ستون این کلمات پدیدار شد:
«نام من ازیمندیس ، پادشاه پادشاهان است:
به کار های با شکوه من بنگرید و نومید شوید!»
هر چیز دیگری فانی‏ست. خرابه را دور بزنید
در این عظمت ویران شده ، بدون مرز و تهی
شن‏ها و سنگ‏ها تا بی‏نهایت ادامه می ‏یابند.
پادشاه پادشاهان تلاش زیادی کرده است تا شهرتش را جاودانه سازد؛ ولی حتی اگر هم مؤفق می ‏شد ، باز ممکن بود یپرسیم چگونه این شهرت جاودانه می ‏تواند زندگی را معنادار کند. به هر حال ، زندگی ما ، و نه شهرت تنها ، حتی اگر جاودانه باشد ، نمی ‏تواند بر خطر بی‏معنا بودن غلبه کند. به نظر می ‏رسد این خطر را سرشت ما ایجاد می ‏کند. شوپنهاور ، معتقد به فلسفۀ بدبینی ، برخلاف (آن‏طور که نیچه به زیبایی بیان می ‏کند) نواختن فلوت پس از شام ، استدلال می ‏کند که وقتی برای چیزی تلاش می ‏کنیم ، اگر به  آنچه در جست و جویش هستیم ، نرسیم ناراضی خواهیم بود. ولی اگر به  آنچه می ‏خواهیم دست یابیم ، حوصله مان سر می ‏رود؛ بنابراین به دنبال چیز های دیگر و تلاش بیشتر می ‏رویم که باز هم یا به شکست و یا به ملالت ختم می ‏شود.
برای غلبه بر ایدۀ شوپنهاور در مورد بی‏معنا بودن زندگی ، ابتدا باید دریابیم  آنچه غیرممکن است نباید سبب اندوه ما شود. اگر تصور کنیم هدفی ارزشمند است که هدف دیگری خارج از آن باشد و باید یک هدف نهایی وجود داشته باشد  ، هرگز تسکین نمی‏پذیریم.
سپس به این فکر کنید که دلیل کار های ما چیست. برخی کارها را تنها برای این انجام می ‏دهیم تا به مقصودی برسیم: آنها ارزش ابزاری دارند. کار های دیگر ، مقاصد ، به خودی خود ارزشمند هستند و ارزش دل خواه بودن دارند. آنها هدف کارهایی هستند که انجام می ‏دهیم. در واقع ، گستردگی فعالیت‏ های ما که با تکرار سیسیفوسی در تضاد است ، ممکن است در ذات خود ارزشمند باشد. درست مانند توضیحات ، اهداف نیز باید به پایان برسند. یکی از اهداف فلسفه این است که نشان می ‏دهد اهداف می ‏توانند نهایتی داشته باشند بدون اینکه ارزش خود را از دست بدهند.
حماقت
باغ در تابستان شکوفا می ‏شود؛ کودک اولین قطعۀ ساده شدۀ باخ خود را با پیانو می ‏نوازد؛ و مهمانی شامِ اِوِلین که بسیار برایش تدارک دیده بود ، به خوبی پیش می ‏رود. درست است ، گل‏ها در نهایت پژمرده می ‏شوند ، کودک پیانو را رها می ‏کند و شام خورده می ‏شود. این حقیقت نه باید شکوفایی گل‏ها ، نواختن پیانو و شام اولین را زیر سؤال ببرد ، نه تلاش‏ های مختلفی که برای رسیدن به آنها صورت گرفته است. این تلاش‏ها و نتایج زندگی را معنا‏دار می ‏کنند.
گاهی راه‏ های رسیدن به یک مقصود فقط به خاطر آن مقصود ارزشمند هستند؛ اگرچه معمولاً راه‏ها و مقاصد با یکدیگر تلاقی پیدا می ‏کنند و این تلاقی شدت می ‏یابد. ارزش پاس شدن در امتحان ، عشق ورزیدن به دیگران و حتی تمام‏کردن یک کتاب تا حدی به خاطر تلاش‏هایی‏ست که برای آنها صورت گرفته است. به آسانی فشار دادن یک دکمه برای پاس شدن یا ابراز محبت یا خواندن یک کتاب ، معمولاً نمی ‏تواند  آنچه را به دنبالش بوده‏ایم برایمان فراهم کند. البته مؤفقیت‏ های انسانی ، چه کوچک به نظر بیایند چه بزرگ ، ممکن است در مقایسه با اندازۀ جهان نقطه‏ای بیش نباشند. ما در مورد جوانب مختلف زندگی روزانۀ خود اخم می ‏کنیم ، عصبانی ، هیجان زده ، مغرور ، غمگین و مضطرب می ‏شویم ، ولی از یک نقطه نظر بی‏طرف ، «دیدگاه جهان» ، چقدر ناچیز ، احمقانه و خودخواهانه است که تا این حد اهمیت بدهیم! البته اندازه همه چیز نیست – و در این مورد ، هیچ چیز نیست.
«هدف فلسفه چیست؟» فلسفه ممکن است چیزی را مطرح کند که خودمان می ‏دانیم. پیش از این خاطر نشان کرد که اعمال می ‏توانند معنا‏دار ، هدف دار ، باشند بدون اینکه به هدفی اضافی نیاز داشته باشند. همچنین ممکن است ادعا کند  آنچه معنا‏دار است ، لازم نیست دائمی ، جاودانه یا بزرگ باشد. ارزش ذاتی فلسفه در منعکس‏ کردن حقایق است؛ و در چنین تأملی‏ست که به ناسازگاری بین دیدگاه جهان و دیدگاه وابستۀ خود در مورد نگرانی‏ های اصلی زندگی مان پی می ‏بریم – آیا مو های من قشنگ شده یا نه ، آیا قرارمان به خوبی پیش خواهد رفت یا نه ، آیا شامپاین اصل است یا نه.
خواب گردی در زندگی
سقراط می ‏گوید زندگی نیازموده ارزش زندگی‏ کردن ندارد. هیچ اصراری وجود ندارد که آزمون برای معنا حتمی‏ست؛ در حقیقت ، فراموش‏ کردن خود در هنر یا عشق  بدون هیچ اندیشیدنی ارزشمند است. تأمل نیز ارزشمند است؛ از خواب گردی در زندگی بهتر است ، خواب گردی مطرح شده در ماشین تجربۀ نوزیک در فصل سی و سوم.
با تفکر می ‏توانیم معنای زندگی خود را از طریق به هم مرتبط‏کردن رخدادها ، رفتارها ، حسرت‏ها و امیدها دریابیم. البته ، برخی ممکن است از زندگی بدون یک تم خاص ، نعمت‏ های غیرمترقبه ، لذت ببرند. «لذت ببرند؟» این شبیه لذت‏گراییِ لذات گذاراست. یک زندگی پرمعنا به احتمال زیاد تحت سلطۀ لذت نیست ، بلکه تحت سلطۀ  آنچه ارزشمند شمرده می ‏شود ، است.  آنچه ارزشمند است شامل لذات روحی ، در آغوش گرفتن کسی که دوست می ‏داریم ، زیبایی نهفته در معماری یک ساختمان و غیره می ‏شود؛ ولی شامل تلاش برای انجام کار درست ، احترام گذاشتن به دیگران و غیره نیز می ‏شود – و ‏این‏گونه می ‏توانیم زندگی خود و دیگران را معنادار کنیم.
ژان پل سارتر بر چگونگی انتخاب ارزش‏ها و معناهایمان تأکید داشت. او داستان دانشجویی در دهۀ 1940 را تعریف کرد که در فرانسۀ تحت اشغال نازی‏ها زندگی می ‏کرد. او در یک دو راهی گیر کرده بود؛ به انگلستان فرار کند و به ارتش آزاد فرانسه ملحق شود یا در فرانسه بماند و از مادرش مراقبت کند. مادرش در غم و ناامیدی مطلق به سر می ‏برد ، پسر بزرگش کشته شده بود. دانشجو برای مادرش احساس ترحم می ‏کرد ولی دلش می ‏خواست انتقام مرگ برادرش را نیز بگیرد. ممکن بود مشاوری بتواند به او کمک کند ولی در نهایت این خود دانشجو بود که باید تصمیم می ‏گرفت چکار کند. «تو آزاد هستی ، پس انتخاب کن – در واقع خلق کن.» نظر سارتر حتی اگر در جهانی بر پایۀ جبر زندگی کنیم ، صادق است: بازهم دانشجو باید انتخاب کند که برود یا بماند. این جمله برقرار است حتی اگر ابراهیمی‏ هستیم که «می‏شنویم» فرشته‏ای به ما می ‏گوید باید پسرمان را قربانی کنیم. بازهم می ‏توانیم مقاومت را انتخاب کنیم؛ در واقع می ‏توانیم اعتبار صدای فرشته را زیر سؤال ببریم.
انتخاب ممکن است از طریق پرتاب یک سکه حاصل شود؛ ولی این مسائل را ناچیز و انتخاب‏ها را بی‏قاعده می ‏کند. فقط انتخاب‏کردن ممکن است بر پایۀ هیچ علتی نباشد؛ ولی تفکر در مورد گزینه‏ های پیش رو کمک می ‏کند پیامدها و اعمال را از دید جدیدی بنگریم. دانشجو ، پس از تفکر ، بحث و مشورت‏کردن با قلبش ، ممکن است ناگهان تصویر خود را در آینه فرد ترسویی ببیند اگر بماند ، بزدلی که از طعنۀ دوستانش می ‏ترسد. البته ممکن است روحیه‏اش را بالا ببرد و این اتهامات را با شجاعت تحمل کند.
ما ارزش‏هایی داریم – چیزهایی که برایمان مهمتر از بقیۀ چیزها هستند – ولی حتی در این صورت نیز با انتخاب‏ های دشواری رو به رو می ‏شویم. درک این نکته به معنای قابل اعتماد بودن است؛ تکذیب‏ کردن ،‏ایماد بد سارتر است که با آن در فصل بیست و هشتم آشنا شدیم.‏ایمان بد زمانی مطرح می ‏شود که مثلاً اعلام می ‏کنیم باید کاری را انجام دهیم به خاطر شیوۀ تربیتمان ، فرمان خدا یا فرمان افراد قدرت مند – یا به خاطر اینکه چنین فردی هستیم.
گارسون‏ها و جغد
سارتر داستان گارسونی را می ‏گوید:
حرکات او سریع و مستقیم است ، کمی‏ بیش از حد دقیق و کمی‏بیش از حد سریع. او کمی‏ سریع به سمت مشتری می ‏آید... صدا و چشمانش نشان می ‏دهد کمی‏ بیش از اندازه منتظر دستور مشتری است... او با سریع بودن ، خودش را بی‏تفاوت نشان می ‏دهد...
دلیل ندارد این گارسون حتماً دارای‏ ایمان بد باشد. شاید رفتار های او کنایه آمیز باشند؛ شاید دارد نقشی که او – همۀ ما – بازی می ‏کند را مسخره می ‏کند. وقتی بی‏طرفانه و از دیدگاه جهان به خودمان نگریستیم ، با تلخیِ ناچیز بودن رو به رو شدیم؛ ولی این بی‏طرفانه بودن در طول زندگی کمکمان می ‏کند. کنایه و بازی ارزش دارند؛ عدم تطابق‏ها ممکن است به درستی موجب لبخند ما شوند.
ولی قبل و بعد از لبخند ، ممکن است در رنج زندگی کنیم. ما از ناامیدی‏ها و رنج‏ های زندگی مطلعیم. هرچقدر هم اهمیت بدهیم ، وقتی در بار یا اپرایی می ‏نشینیم ، همۀ مشکلات را فراموش می ‏کنیم.
«زندگی باید رو به جلو باشد ، اگرچه فقط رو به عقب می ‏تواند درک شود.» این نوشتۀ سورن کیرکگارد ، هستی‏گرای دانمارکی قرن نوزدهم است. برای آینده باید تصمیم‏هایی بگیریم که ممکن است زندگی اکنونمان را تغییر بدهد. اینکه چگونه گذشته را درک می ‏کنیم تا حدودی به آینده بستگی دارد.  آنچه اکنون حرکت غلطی شمرده می ‏شود ، ممکن است در بازنگری مؤفقیت آمیز باشد. پیش از مرگ ، ما قدرت داریم. مسیر زندگی خود را عوض می ‏کنیم ، گذشته مان را جبران می ‏کنیم و  آنچه انجام داده‏ایم را تعبیر می ‏کنیم. وقتی از دنیا رفتیم ، دیگر قدرت تغییر یا جبران یا توضیح را نداریم. به گفتۀ سارتر «برای زندگان دعا کن.» وقتی مردیم ، دیگران زندگی ما را تعبیر می ‏کنند. حتی پیش از مرگ نیز ممکن است سعی کنیم خودمان را آن‏طور که دیگران می ‏بینند ببینیم.
« اگر در واقعیت تمام زندگی من غلط بوده باشد چه؟» ناگهان به ذهنش خطور کرد که  آنچه شب گذشته به نظرش کاملاً غیرممکن بود – اینکه او آن‏گونه که باید زندگی نکرده است – ممکن است درست باشد.
این کلمات که از زبان ایوان ایلیچ و نوشتۀ لئو تولستوی هستند ، می ‏توانند وابستگی را یک قدم بزرگ به جلو ببرند؛ ولی اینکه ما می ‏توانیم در مورد زندگی خود بیندیشیم و برای آینده برنامه ریزی کنیم ، مشخصۀ انسان‏هاست.
در نظر هگل ، فلسفه مانند جغد عاقلی‏ست:
جغد می نروا تنها زمانی بال‏ های خود را باز می ‏کند که تاریکی آغاز شده باشد.
همان‏طور که مرگ به ما نزدیک می ‏شود ، که تاریکی خودمان آغاز می ‏شود ، برخی ممکن است احساس کنند که به یک درک نهایی رسیده‏اند. برخلافِ ، یا به دلیلِ ، تفکر فلسفی ، بسیاری از ما یک حس اسرارآمیز و اندوهگین در مورد زندگی داریم: با رنج و مرگ ناامید می ‏شویم – و همچنین با اختلافات روزانه ، قبض‏ های برق و غیره. بنابراین بگذارید به داروی دیوید هیوم برگردیم ، وقتی با ابر های شک و تردید های فلسفی سردرگم می ‏شویم:
خوشبختانه ، به این دلیل که عقل ناتوان از برطرف‏کردن این شک‏هاست ، خود طبیعت برای این کار کافی‏ست و مرا از این رنج و سرگشتگی فلسفی نجات می ‏دهد؛ یا با آرام‏کردن ذهن یا با سرگرمی‏ های مختلف  که همۀ آن خیال‏ های واهی را از بین می ‏برد.
وقتی ناامید هستیم ، باید به خودمان یادآوری کنیم که با گوش‏ کردن به یک موسیقی هیجان آور شاد خواهیم شد. انسان‏گرا های ضد خدا ، و نه فقط مذهبیون ، ممکن است راز ، وحشت و تقوا را حس کنند. می ‏توانیم معنا را در شکوفایی گل نرگس ، یک هدیۀ کوچک مملو از عشق ، گرفتاری ، طنز و زیبایی منظرۀ غروب خورشید کنار دوستان و نوشیدنی خوب بیابیم. و وقتی همه چیز گفته می ‏شود ، بیشتر سخنان ویتگنشتاین را درک می ‏کنیم:
هر گاه نمی ‏توان در مورد چیزی سخن گفت ، باید سکوت کرد.

1398/07/30
948

نظری ارسال نشده

در حال حاضر نظری ارسال نشده است

شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید

ارسال نظر

ارسال نظر