افسانۀ طوطي سخنگو
روزي روزگاري در ميان شاخههاي بلند درخت بلوطي پير، طوطي سخنگويي با بچههايش زندگي ميكرد. جنگل پر بود از درختان بلند سرو و بيد و چنار. توت فرنگيهاي وحشي روي زمين ميغلتيدند.
روزي روزگاري در ميان شاخههاي بلند درخت بلوطي پير، طوطي سخنگويي با بچههايش زندگي ميكرد. جنگل پر بود از درختان بلند سرو و بيد و چنار. توت فرنگيهاي وحشي روي زمين ميغلتيدند. پيچكها دور درختهاي بيد ميچرخيدند. پرندگاني كمياب، با پرهایی خوش رنگ و خوش نگار، آواز ميخواندند. به اين سو و آن سو ميپريدند. آفتاب سفره نارنجياش را لابهلاي شاخهها پهن كرده بود. هر شاخهاي تكهاي از نور را در بغل گرفته بود.
پايين ِ درخت بلوط پير، روباهي با بچههايش زندگي ميكرد.
روباه به بچههايش راه رفتن ياد ميداد. به آنها شكار كردن را ميآموخت. به آنها ياد ميداد که چگونه از خود دفاع كنند. با چه موجودي دوستی کنند و با چه موجودي دشمني.
طوطي هم همين كارها را ميكرد. ولي بچهها گوششان زياد به اين حرفها بدهكار نبود. بعضي حرفها را گوش ميكردند؛ بعضي را نه.
گاهي بچه طوطيها دور از چشم مادرشان از درخت پايين ميآمدند و با بچه روباهها بازي و جست و خيز ميكردند.
طوطي بار اول چيزي نگفت ولي بار دوم وقتي آنها را با هم ديد عصباني شد. بچههايش را دور خودش جمع كرد و گفت:
هر موجودي بايد با هم جنس خودش نشست و برخاست كند. پرنده با پرنده، چرنده با چرنده، خزنده با خزنده،
كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز
روباهها گوشت خوار هستند شما گياهخوار.
يكي از بچهها گفت: آنها همبازيهاي خوبي هستند. آنها آزاري به ما نميرسانند.
آن يكي گفت: آنها بعضي وقتها علف هم ميخورند.
سومي گفت: آنها هنوز دندان هم در نياورده اند.
مادرِ طوطيها گفت: غذاي روباه گوشت است. دير يا زود آنها شكار كردن را از مادرشان ياد ميگيرند. شما بايد از آنها دوري كنيد.
يكي از طوطيها گفت: آنها هنوز خيلي كوچك هستند.
طوطي سخنگو گفت: شما هم كوچك هستيد هنوز خيلي از چيزها را نميدانيد. شما بايد به حرف من گوش كنيد.
روباه به بچههايش ميگفت: اين طوطیها و پرندگان ديگر خوراك شما هستند. بايد بتوانيد آنها را شكار كنيد. من به شماها شكار پرندگان را ياد ميدهم. به غیر از شكار موش و خرگوش شما باید بتوانید پرندگان را هم شکار کنید.
يكي از بچه روباهها گفت: نه! نه! مادر، ما با هم بازي ميكنيم و شاد و خوشحاليم. مگر ميشود يك موجود هم بازي خودش را بخورد؟! آنها پرندگان بيآزاري هستند.
ديگري ميگفت: مگر چه عيبي دارد كه ما با پرندگان دوست باشيم؟
سومي گفت: من كه اصلاً دوست ندارم آنها را بخورم. بچهها با هم دشمن نيستند اين بزرگترها هستند كه با هم دشمنند.
مادرِ روباهها خندهاي كرد و گفت: خوب، كمكم همه چيز را خواهيد فهميد. شما بايد بدانيد كه زندگی فقط بازی کردن نیست. شما باید شکار کردن را بیاموزید و گرنه گرسنه ميمانيد. از این به بعد، نباید با طوطیها بازی کنید. یک بار به خاطر این کار چیزی نمانده بود اسیر صیاد بشوید. یادتان نیست؟ شما نبايد دلتان براي اين پرندگان بسوزد، دلسوزي اين طور جاها معنايي ندارد. ما برای زنده ماندن مجبوریم شکار کنیم.
يكي از روباهها گفت: مادر اين حرف يعني چه؟
روباه گفت: يعني اينكه بايد مواظب دامها بود. هر حيواني اگر نتواند غذاي خود را تهيه كند در اين جنگل بزرگ و بيانتها گرسنه ميماند؛ يعني، اينكه روباه گوشتخوار است نه علف خوار. طوطي هم يكي از غذاهاي اوست.
بچهها ناراحت و غمگين به گوشهاي رفتند و ديگر حرفي نزدند.
طوطي سخنگو بچهها را نصيحت ميكرد و آنها را از بازي كردن با روباهها منصرف ميكرد.
يك روز طوطي سخنگو رو به بچههايش كرد و گفت: من هر چه لازم بود براي شما گفتم فقط بدانيد كه روزي از رفتارتان پشيمان خواهيد شد. آن موقع پشيماني هم سودي نخواهد داشت.
چند روزي بود كه روباه نتوانسته بود طعمهاي شكار كند و بچه روباهها سخت گرسنه بودند. او تصميم گرفت با عجله برود و غذايي براي خود و بچههاي گرسنهاش پيدا كند. بچهها را به لانه برد و به آنها گفت: من براي شكار ميروم وتا طعمهاي گير نياورم برنميگردم. شما داخل لانه بمانيد تا من از شكار برگردم.
روباه با عجله رفت. بعد از مدتي يكي از طوطيها از لانه پايين آمد و بچه روباهها را صدا كرد. يكي از بچه روباهها بيرون آمد. هر دو با هم به بازي و جست و خيز پرداختند.. در همين حال سر و كلۀ دو شغال از دور پيدا شد. اين دو شغال از دست روباه بياندازه ناراحت وعصباني بودند و منتظر فرصتي بودند تا از او انتقام بگيرند. روباه چند بار طعمههاي اين شغالها را از چنگشان بيرون آورده بود. يك بار هم به جاي روباه كتك مفصلي از يك مزرعهدار خوردند.
يكي از شغالها به ديگري گفت: آفرين! بالاخره لانۀ اين روباه مزاحم را گير آوردي.
ديگري گفت: من مدتي طولاني كمين كردم و به دنبالش راه افتادم تا اینکه لانهاش را پیدا کردم.
شغال اولي گفت: بايد درسي به او بدهيم كه تا ابد فراموشش نشود. شغال دومي گفت: آهسته راه برو! يكي از بچههايش در حال بازي و جستوخيز است.
شغال اول گفت: ما ميرويم و یکی از بچههايش را مي دزديم. او باید به اندازه طعمههایی که از ما دزدیده است برای ما شکار کند.
شغال دوم گفت: فکر خوبی است.
شغال اول گفت: او شکارگر بسیار ماهری است. ما باید از او استفاده کنیم.
هر دو خنديدند وكنار لانۀ روباه كمين كردند. طوطي سخنگو كه از دور شغالها را ديده بود به تندي پرواز كرد و بچه طوطي را با خود بالاي درخت برد. در همين حال شغالها دويدند و قبل از اينكه بچه روباه بتواند فرار كند آن را در چنگالشان گرفتند. پشت تخته سنگي بردند. بچه روباه خيلي ترسيده بود.
يكي از شغالها گفت: اگر داد و فرياد راه بيندازي و به حرفهاي ما گوش ندهي زنده نخواهي ماند.
شغال دومي گفت: مادرت كجاست؟
بچه روباه در حالي كه بدنش ميلرزيد گفت: به شكار رفته است.
شغال اولي گفت: تو بايد خيلي آهسته و معمولي برادر و خواهرت را صدا كني خوب يالا! يالا! برو، اگر كاري را كه گفتيم انجام ندهي هیچکدام از شما دیگر هرگز مادرتان را نخواهید دید.
بچه روباه كمي از شغالها فاصله گرفت و بچه روباهها را به آهستگي صدا كرد. همين كه بچه روباهها از لانه بيرون آمدند. شغالها حمله كردند و آنها را گرفتند. بچه روباهها هر چه تلاش كردند، نتوانستند از چنگال شغالها فرار كنند. آنها بچه روباهها را با خود بردند.
طوطي كه شاهد اين صحنهها بود دلش به حال بچه روباهها سوخت، ولي كاري از دستش بر نميآمد. رو به بچه طوطياش كرد و گفت: آنقدر سرگرم بازي و تفريح بودی كه متوجه آن دو موجود خطرناك نشدي. نزدیک بود شکار بشوی.
بچه طوطيها غمگين و افسرده شدند ودر گوشۀ لانه افتادند.
روباه در حالي كه مرغ چاقي را به دندان گرفته بود، از راه رسيد. بچههايش را صدا كرد. يك بار... دو بار... سه بار... اما خبري از بچهها نبود! با نگراني به داخل لانه رفت. وقتي جاي خالي بچههايش را ديد سرش را بالا گرفت و نالۀ غم انگيزي سرداد. قطرههاي خون به همراه تكههايي از موي سر و دم آنها در داخل لانه پخش شده بود.
نمي دانست چه كار بايد بكند. بيرون آمد و بالا را نگاه كرد. ولي طوطي را نديد. با خود گفت: بلايي بر سر اين طوطي بياورم كه يادش نرود. به خاطر بچههاي شرورِ این پرندۀ بیخاصیت، بچههاي نازنينم اسير صياد شدند. بچههاي بازيگوش من كجاييد؟ نگفتم با اين طوطيها بازي نكنيد؟ آنها را بايد شكار ميكرديد تا اين بلا سرتان نميآمد.
روباه از شدت ناراحتی نمیدانست چه كار بايد بكند. به اين خاطر تصميم گرفت پيش دوستش يوزپلنگ دانا برود و راه چارهاي پيدا كند.
يوزپلنگ وقتي نالههاي روباه را شنيد و علت ناراحتي او را فهميد گفت: من فكر ميكنم كار، كار آن دو شغال موذي باشد.
روباه گفت: آنها كتك مفصلي از مزرعه دار خوردهاند و از اين جنگل رفتهاند.
يوزپلنگ: زياد هم مطمئن نباش.
روباه با ناراحتي گفت: اگر بچههاي من به دست حيوان خطرناكي اسیر شده باشند چه؟ واي واي! ميدانم، ميدانم، بدون شك صياد يا هر حيوان وحشي ديگر بچه طوطيها را میخواسته است؛ نه بچه روباهها را.
یوزپلنگ گفت: ممكن هم هست آن طوطي بیخاصیت، بلاي جان بچههاي تو شده باشد!
روباه گفت: من هم همين فكر را ميكنم. او براي صيد طوطيها آمده ولی وقتي بچههاي بيچارۀ من را میبیند آنها را با خود میبرد. من مطمئن هستم.
روباه آه و ناله ميكرد و از ناراحتي خودش را به درختهاي اطراف ميكوبيد.
يوزپلنگ گفت: از آه و ناله چيزي درست نميشود. بايد فكري كرد.
روباه گفت: نميدانم چكار بايد بكنم!
يوزپلنگ گفت: بهتر است اول از شرّ اين طوطي سخنگو راحت شوي. روباه گفت: بگو من بايد چكار كنم.
يوز پلنگ گفت: تو بايد بتواني صياد را به طرف لانۀ طوطيها بكشاني.
روباه گفت: چگونه بايد اين كار را بكنم؟
يوزپلنگ گفت: مثل اينكه تمام حيلهگريهايت را فراموش كردهاي؟ هان؟!
روباه گفت: غم فرزندان نازنینم، مرا بيچاره كرده است.
يوزپلنگ گفت: وقتي صياد براي شكار به جنگل ميآيد. تو جلوي راه او را بگير و لنگلنگان راه برو. سپس آهسته آهسته از او دور شو و به سمت لانۀ طوطيها برو. صياد كنجكاو خواهد شد و به دنبال تو خواهد آمد. وقتي به زير درخت بلوط پير رسيدي. همانجا بمان، پايت را بالا ببر و بالا را نگاه كن. طوري كه صياد متوجه لانۀ طوطيها بشود.
روباه گفت: فكر خوبي كردي دوست من! بايد حساب اين طوطي را برسم. از تو ممنونم!
روباه از يوزپلنگ خداحافظي كرد و رفت.
طوطي براي يكي از بچههايش كه مريض شده بود، گياهي شفا بخش آورد. او رو به بچههايش كرد وگفت: ما بايد از اينجا برويم.
گلهاي اركيده و ياسهاي وحشي براي ما نگران هستند.
يكي از بچه طوطيها گفت: از كجا فهميدي؟
طوطي سخنگو گفت: من اين را از رنگ گلبرگهايشان فهميدم. پيچكها ديگر به دور بلوط ِ پير نميپيچند و اين نشانۀ زياد خوبي نيست. توت فرنگيهاي وحشي هم انگار نه انگار زنده هستند. اصلاً از جايشان تکان نمیخورند.
يكي ديگر از بچه طوطيها گفت: اين يعني چه؟
طوطي سخنگو گفت: آنها با زبان بیزبانی به ما ميگويند که اتفاقات بدي در پيش است. حال خواهرتان كه بهتر شد همگي ميرويم.
دو روز بعد روباه صياد را در اطراف رودخانه ديد. همان كارهايي را كه يوزپلنگ به او گفته بود، انجام داد و او را به طرف لانۀ خود كشيد. طوطي در حال مداواي بچهاش بود. صياد تا متوجه لانۀ طوطیها شد دامش را آماده كرد. آهسته بالاي درخت رفت و خودش را لابهلاي شاخههاي پر پيچ و خم و انبوه بلوط پنهان كرد. همين كه نزديك لانۀ طوطيها شد، ايستاد و خودش را مخفي كرد.
مدتي گذشت، طوطي جلوي در لانه ايستاد و پايين را نگاه كرد. چشمش به روباه افتاد تا خواست از لانه بيرون بيايد صياد او را در دام انداخت. روباه خوشحال و خندان از آنجا دور شد. طوطي باورش نميشد كه در دام صیاد افتاده است.. با داد و فرياد به بچههايش گفت كه هر چه سريعتر پرواز كنند اما ديگر خيلي دير شده بود. صياد بچه طوطيها را در دام ديگري اسير كرد و سپس پایین آمد.
بچه طوطيها ناله ميكردند و فرياد ميزدند. آنها تلاش ميكردند تا خودشان را نجات بدهند ولی فایدهای نداشت. طوطي سخنگو آرام در كنج دام نشسته بود و داشت فكر ميكرد. رو به بچه طوطيها كرد و گفت: اين هم عاقبت همنشيني شما با بچه روباهها. نگفتم پشيماني سودي ندارد؟ نگفتم؟ من يقين دارم كار، كار آن روباه حيلهگر است. بچه طوطيها بيقراري ميكردند صياد در حال پايين آمدن از درخت بود.
طوطي رو به بچههايش كرد و گفت: به من گوش كنيد. همينكه صياد پايش به زمين رسيد، خودتان را به مردن بزنيد.
يكي از بچه طوطيها گفت: ما بدون شما نميتوانيم كاري انجام بدهيم.
طوطي سخنگو گفت: اگر من هم خودم را به مردن بزنم او ممكن است عصباني شده سر همۀ ما را ببرد. مطمئن باشيد اسارت من زياد طول نخواهد كشيد، دوباره پيش شما باز خواهم گشت اما شما اگر اسير شويد نميتوانيد به آساني فرار كنيد. پس هر چه زودتر كاري را كه گفتم انجام بدهيد.
همين كه صياد پايش به زمين رسيد، بچه طوطيها خودشان را به مردن زدند. طوطي آه و نالهكنان رو به صياد كرد وگفت: تو بچههاي مرا كشتي. آنها از ترس مردند از ترس تو!
صياد تا صداي طوطي را شنيد از خوشحالي فرياد زد وگفت: تو سخن میگویی؟ هيچ ميداني چقدر ارزش داري هان ؟
طوطي سخنگو گفت: بيا مرا هم از بین ببر و رهایم کن. من بدون بچههایم زنده نخواهم ماند.
صياد گفت: تو هزاران سكۀ طلا ارزش داري تو را با خودم ميبرم.
همين كه صياد دام بچه طوطيها را باز كرد، آنها به سرعت برق و باد پرواز كردند و از آنجا دور شدند. صياد كه عصباني شده بود رو به طوطي كرد و گفت: اي حيلهگر بد ذات، تو طوطي نيستي! تو روباهي! الان خفه ات ميكنم.
طوطي سخنگو گفت: به من رحم كن اي صياد، من حيوان نمكنشناسي نيستم. اين را بدان، در مقابل لطفي كه در حق من ميكني فايدههاي زيادي خواهي برد.
صياد گفت: مثلا چه فايدههايي؟
طوطي سخنگو گفت: من خدمت بزرگي به تو خواهم كرد. آنقدر كه دیگر محتاج هیچ کس نشوي. من مانند يك طبيب، درمان همۀ دردها را ميدانم. خواص گياهان را ميدانم و از جاي روييدن گياه جواني باخبرم.
صياد گفت: گياه جواني ديگر چيست؟
طوطي سخنگو گفت: محل روييدن آن گياه را فقط من بلدم. من با خواندن آوازي آن گياه را از مخفيگاه خود بيرون ميآورم.
صياد گفت: تو بايد سرورِ مرا معالجه كني.
طوطي گفت: سرور تو كيست؟
صياد گفت: من شكارچي مخصوص حاكم شهر هستم. حاکم مدتي است كه به بيماري سختي مبتلا شده است. طبیبان حاذق و ماهر هم از درمان او عاجز شدهاند. مرض مثل خوره به جسم و روح او افتاده است. به سختی راه میرود.
طوطي سخنگو گفت: مرا پيش او ببر.
صياد طوطي را در قفسي انداخت و او را به كاخ حاكم شهر برد.
حاكم مريض و بيحال در بستر بيماري افتاده بود و ناله ميكرد.
حاكم گفت: اين ديگر چيست؟
صياد گفت: طوطي سخنگو!
حاكم گفت: به جاي اينكه درماني براي درد من پيدا كني و طبيبي حاذقتر از طبيبان ديگر بياوري برايم طوطي آوردهاي؟ این طوطی چه دردی از من دوا خواهد کرد؟
صياد گفت: اين يك طوطي عادي نيست او طبابت ميداند!
حاكم گفت: پس این طوطي نیست - بقراط حكيم - است!
طوطي سخنگو گفت: هیچ کدام از داروهایی که تا به حال استفاده کردهايد حتی نتوانسته اندکی از دردهای شما را تسکین دهد. درست نميگویم؟
حاكم: خودت ميبيني كه؟
طوطي سخنگو گفت: مطمئن باشيد، داروهاي من سلامتی را به شما باز خواهد گرداند. من گياهاني را میشناسم که میتوانند هر مرض لاعلاجی را درمان کنند. من با همۀ درختان و گياهان دوستم با خاك و آسمان و باد حرف ميزنم. من درمان دردهايي اين چنين را از باد و باران و خاك فرا گرفتهام. بايد بداني كه من در سالهايي دور، در خانه طبيبي مهربان روزگار گذرانيدهام. طبيبي كه مرا به قفس نينداخته بود.
حاكم گفت: چرا پس فرار نکردی؟ چرا پیشش ماندی؟
طوطي سخنگو گفت: او به من محبت میکرد. او دشمن من نبود. محبت او نمیگذاشت از پیشش بروم. او از رازهای خاك و زمين با خبر بود.
حاكم گفت: زياده گويي بس است. فكري به حال من بكن!
طوطي گفت: خواهم كرد.
هر گیاهی که طوطی گفته بود آماده شد. او چگونگی ساخت داروها را به طبیبان گفت. بعد از چندین روز داروها فراهم شد و طوطي سخنگو درمان حاكم را آغاز كرد.
پس از گذشت روزها، آثار بهبودي در جسم و جان حاكم نمايان گشت. حاكم كمكم درمان ميشد و از رنج مرضي كه سالها عذابش داده بود، خلاصي مييافت.
طوطي با خود گفت: كار درمان حاكم را نبايد به پايان برسانم و گرنه تا سالهاي سال بايد در اين قفس بمانم.
طوطي كار درمان را نيمه تمام گذاشت حاكم بهبود يافت، ولي هنوز نميتوانست به درستي راه برود.
يك روز حاكم به او گفت: اگر بتواني كار درمان مرا به پايان برساني و من به طور كامل درمان شوم، تو را آزاد خواهم كرد.
طوطي حرف حاكم را باور نكرد. ميدانست كه نبايد به قول و حرف حاكمان اعتمادي كرد، پس گفت: آن سوي جنگلي كه من در آن زندگي ميكردم گياهي ميرويد به نام گياه جواني، آن گياه را فقط من ميشناسم!
حاكم گفت: اي طوطي دانا، چگونه ميتوانم آن گياه را به دست بياورم؟
طوطي گفت: من آوازي را به ياد دارم كه اگر آن را بخوانم آن گياه از مخفيگاه خود بيرون ميآيد.
حاكم گفت: خوب! بايد چه كار كنيم.
طوطي گفت: اگر ميخواهي كاملا درمان شوي، مرا از قفس آزاد كن و مطمئن باش كه به تو خيانت نخواهم كرد.
حاكم گفت: اگر اين كار را نكنم؟
طوطي گفت: اگر مرا آزاد نكني، هيچوقت به مكان روييدن آن گياه دسترسي نخواهي يافت و دوباره به همين بيماري دچار خواهي شد. حال خود داني.
حاكم از آنجايي كه چارهاي نداشت طوطي سخنگو را بر خلاف ميل خود آزاد كرد.
طوطي پرواز كنان گفت: اي حاكم، تو به من هديه گرانبهايي دادي تو به من آزادي را بازگرداندي.
حاكم گفت: كجا ميروي؟ مگر قرار نبود آن گياه را به ما نشان بدهي؟
طوطي گفت: گياهي به نام گياه جواني وجود ندارد. تو با انجام يك كار ميتواني به تندرستي كامل برسي.
حاكم گفت: چه كاري؟
طوطي گفت: نگذاري شكارچيان؛ حيوانات جنگل بلوط را آزار بدهند، نگذاري درختها را قطع كنند؛ نگذاري رودخانه خشك بشود. تو باید بگذاري طوطيها آزادانه پرواز كنند؛ سينه سرخها آواز بخوانند و قوها در رودخانه شنا كنند وگرنه دوباره دچار بيماري خواهي شد.
طوطي پرواز كنان به طرف جنگل بلوط رفت. در راه روباه را ديد. خندهاي كرد وگذشت. روباه هنوز داشت براي شغالها شكار ميكرد و نميدانست طوطي از كجا آمده و به كجا ميرود.
1396/11/21 2414
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر