فروغ فرخزاد
فروغ توسط پدرش با شعر آشنا شد و در كتابخانه پدر به مطالعه شعر پرداخت.
فروغ فرخزاد در پانزدهم ديماه سال 1313 ﻫ . ش در تهران متولد شد. وی در خانهاي بزرگ و خانوادهاي پرجمعيت بزرگ شد. پدرش سرهنگ ارتش بود و دوستدار شعر، فروغ توسط پدرش با شعر آشنا شد و در كتابخانه پدر به مطالعه شعر پرداخت.
پس از اتمام دوره ابتدايي و دوره متوسطه كه تا سوم دبيرستان و در دبيرستان خسرو خاور ادامه داشت، وارد هنرستان شد. وي در هنرستان كمالالملك تهران به فراگیری نقاشي پرداخت و تحصيل در هنرستان را ناتمام رها كرد و در سال 1330 در سن شانزده سالگي با پرويز شاپور كه از اقوام مادري فروغ بود، ازدواج كرد. پرويز شاپور به رشتهاي از هنر علاقهمند بود كه بعدها كاريكلماتور ناميده شد.
نخستين مجموعه شعر فروغ در سال 1331 با نام اسير منتشر شد. در همان سال پسر فروغ به نام كاميار به دنيا آمد. زندگي زناشويي فروغ چندان پايدار نبود و دو سال بعد از پرويز شاپور و همچنين از تنها پسرش جدا شد. فروغ در بيست و سه سالگي مجموعهی ديگري به نام ديوار و در سال 1336 مجموعه اشعار عصيان را به چاپ رسانيد. وی در پانزدهم تيرماه سال 1335 تهران را به قصد سفر به اروپا ترك كرد و به كشورهاي ايتاليا و آلمان سفر كرد و پس از چهارده ماه به تهران بازگشت.
در سال 1337 به پیشنهاد دوستی به «گلستان فیلم» معرفی شد تا در آنجا بهعنوان منشی و مسئول بایگانی مشغول به کار شود اما به زودی، پس از چند ماه به سبب تواناییهای ویژهاش به جرگه کسانی پیوست که در سازمان فیلم گلستان در زمینههای گوناگون فیلم همکاری میکردند. در سال 1338 براي تحصيل و كارآموزي در زمينه تهيه و توليد فيلم از طرف گلستان فيلم به انگلستان سفر كرد و در سال 1339 در اولين فيلم خود در مورد مراسم ازدواج و خواستگاري در ايران بازي كرد و از آن پس در تهيه فيلمهاي آب و گرما، موج و مرجان و خارا، دريا، خانه سياه است و نيز در نمايشنامه شش شخصيت در جستجوي نويسنده بازي كرد (اثري از پيراندللو نويسنده شهير ايتاليايي). در سال 1341 در فيلم چرا دريا طوفاني نشده بود؟ نوشته صادق چوبك بازي كرد كه سرانجام ناتمام ماند.
فيلم خانه سياه است در نتيجه سفر دوازده روزه فروغ به تبریز و بازديد از جذامخانه تبریز ساخته شد. در سفری دیگر که فروغ به جذامخانه مشهد رفت، پسر يك پدر و مادر جذامي به نام حسين را به فرزندي قبول كرد و تا آخرين روز زندگياش از حسين مانند فرزند خودش مراقبت و نگهداري نمود.
فروغ در گفتگویی درباره فیلم خانه سیاه است چنین میگوید: «به نظر من این فیلم، فیلمی است از زندگی جذامیها و در عین حال از خود زندگی، نمونهای از زندگی عمومی. این تصویری است از هر اجتماع دربسته و محصور، تصویری است از عاطل بودن، منزوی و جدا بودن، بیهوده بودن، حتی آدمهای سالم نیز ممکن است در اجتماع به ظاهر سالم بیرون از جذامخانه، همین خصوصیات روحی را داشته باشند و حال آنکه جذام ندراند. جوانی که توی خیابان بی هدف راه میرود، با آن جذامی که توی فیلم کنار دیوار راه میرود، فرقی ندارد. این جوان هم دردهایی دارد که ما نمیدانیم.» و در جایی دیگر میگوید: «به نظر من زشتی مفهوم مادی ندارد. نه، جذامخانه و جذامیها زشت نیستند. اگر به همین زشتی بهعنوان یک آدم نگاه کنید زیبایی میبینید. وقتی یک مادر جذامی را میبینید که بچهاش را به سینهی خود فشرده و شیرش میدهد و نگاه از صورتش برنمیدارد یا برای او لالایی میخواند، با یک زیبایی کامل روبهرو هستید. زشتی صورت یک جذامی فقط در همان مرحلهی اول برخورد ممکن است زننده باشد، اما بعد وقتی به برخوردهای انسانی میرسید، میبینید که با یک مشت انسان طرف هستید، آنجا هم محبت هست، عشق هست، ...»
وی در سال 1343 براي تهيه فيلم خشت و آينه با ابراهيم گلستان همكاري نمود و همان سال به كشورهاي آلمان، ايتاليا و فرانسه سفر كرد. در ضمن به تكميل زبان انگليسي، آلماني و ايتاليايي پرداخت و نمايشنامههاي ژان مقدس، سياحتنامه هنري ميلر در يونان به نام ستون سنگي را ترجمه كرد و در همين سال چهارمين مجموعه شعرش به نام تولدي ديگر را منتشر ساخت.
در سال 1344 سازمان يونسكو به منظور ارج نهادن بر تلاشهاي ادبي و هنري فروغ يك فيلم نيمساعته از زندگياش تهيه نمود. ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد پنجمين و آخرين كتاب شعر فروغ فرخزاد است كه آثار سه سال آخر عمر او را از سالهاي 42 تا 45 در بردارد، اين كتاب چه از نظر شكل و چه از لحاظ پختگي زبان و بيان و انديشه بر پلهاي بالاتر از تولدي ديگر قرار ميگيرد. از دیگر آثار فروغ:
از نیما تا بعد گزیده شعر معاصر به انتخاب فروغ فرخزاد است که نشر مروارید آن را چاپ کرد. همچنین بهروز جلالی در کتابی با نام جاودانه زیستن، در اوج ماندن، نامهها، مصاحبهها، مقالات و سفرنامههای فروغ را گردآوری نموده که توسط نشر مروارید به چاپ رسیده است.
فروغ سرودن انواع شعر را تجربه کرد و درخشش يافت. وي پس از جدايي از همسر اولش ديگر ازدواج نكرد و تا پايان عمر مجرد زيست . فروغ در سال 1345 به ايتاليا سفر كرد و در دومين جشنواره فيلم مؤلف پزارو از طرف كشور سوئد به وي پيشنهاد شد كه در آنجا فيلم بسازد، فروغ با اين پيشنهاد موافقت كرد. همچنين پيشنهاد ترجمه اشعارش به زبانهاي آلماني، فرانسوي، انگليسي و سوئدي را دريافت و با آن نیز موافقت نمود.
فروغ روز دوشنبه 24 بهمن 1345 در حال رفتن به محل كارش بر اثر سانحه اتومبيل جان باخت و روز چهارشنبه 26 بهمن ماه در گورستان ظهيرالدوله شميران مدفون گرديد. روحش قرین رحمت الهی باد.
گريز و درد (از مجموعه اسير)
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي به جز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بياميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پرحسرت تو را
با اشكهاي ديده زلب شستشو دهم
رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو كه چرا رفت ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پردهی خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم زكشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خندههاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
ميخواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بيخبر ز خويش
در دامن سكوت به تلخي گريستم
نالان زكردهها و پشيمان زگفتهها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
اندوه پرست (از مجموعه ديوار)
كاش چون پایيز بودم ... كاش چون پایيز بودم
كاش چون پایيز خاموش و ملالانگيز بودم
برگهاي آرزوهايم يكايك زرد ميشد
آفتاب ديدگانم سرد ميشد
آسمان سينهام پر درد ميشد
ناگهان طوفان اندوهي به جانم چنگ ميزد
اشكهايم همچو باران
دامنم را رنگ ميزد
وه چه زيبا بود اگر پایيز بودم
وحشي و پر شور و رنگآميز بودم
شاعري در چشم من ميخواند ... شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله ميزد
در شراب آتش دردي نهاني
نغمه من ...
همچو آواي نسيم پرشكسته
عطر غم ميريخت بر دلهاي خسته
پيش رويم:
چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينهام:
منزلگه اندوه و درد و بدگماني
كاش چون پایيز بودم... كاش چون پایيز بودم
بعدها (از مجموعه عصيان)
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايهاي ز امروزها، ديروزها!
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونههايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
ميخزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد ميآرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
ميرسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به يكسو ميروند
پردههاي تيرهی دنياي من
چشمهاي ناشناسي ميخزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مينهد
بعد من، با ياد من بيگانهاي
در بر آیينه ميماند به جاي
تار مويي، نقش دستي، شانهاي
ميرهم از خويش و ميمانم زخويش
هر چه بر جا مانده ويران ميشود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
ميشتابند از پي هم بيشكيب
روزها و هفتهها و ماهها
چشم تو در انتظار نامهاي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
ميفشارد خاك، دامنگير خاك
بيتو، دور از ضربههاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعدها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام ميماند به راه
فارغ از افسانههاي نام و ننگ
عاشقانه (از مجموعه تولدي ديگر)
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديام بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم زآلودگيها كرده پاك
اي تپشهاي تن سوزان من
آتشي در سايهی مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرين شاخهها پربارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر جز درد خوشبختيم نيست
اين دل تنگ من و اين بار نور؟
هاي هوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هركسي را تو نميانگاشتم
درد تاريكي است درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سرنهادن بر سيه دل سينهها
سينه آلودن به چرك كينهها
در نوازش نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها
آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
از تو تنهایيم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينهام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
در جهاني اين چنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم به راه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونههام از هرم خواهش سوخته
آي، اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزهزاران تنم
آي، اي روشن طلوع بيغروب
آفتاب سرزمينهاي جنوب
آه، آه اي از سحر شادابتر
از بهاران تازهتر سيرابتر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگي است
چلچراغي در سكوت و تيرگي است
عشق چون در سينهام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
... ... ... ... ... . .
اي تشنجهاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه ميخواهم كه بشكافم زهم
شاديام يك دم بيالايد به غم
آه، ميخواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود؟
در شبستان، زخمههاي چنگ و رود؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لايلایي سحربار
گاهوار كودكان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزههاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي
پرنده مردني است (از مجموعه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)
دلم گرفته است
به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست كشيدهی شب ميكشم
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
برگرفته از کتاب زندگینامه شاعران معاصر (سبزان)
1397/04/25 3620
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر