نویسندهای که جهان به او مدیون است
فکرش را بکن، تنها لذتی که میتواند وجود داشته باشد و چیزی نمانده بود از میان برود، فراهم کردن یک کتاب است.
در خاطر دارم نخستین بار که به دیدن فیلم شبهای روشن نشستم، از آن سکانس که استاد، تمام کتابهایش را فروخت و تنها یک کتاب را در باران به جیب گذاشت تا به یادگار همیشه پیش خود داشته باشد تا آخرین سکانس فیلم میخواستم بدانم که نام آن کتاب چیست ؟ اثر کدام نویسنده است؟ تا لحظه موعود رسید و در آخرین سکانس روی میز کافه شبهای روشن از فئودور داستایفسکی دری از دنیای آثار او را روبه من باز کرد و اینچنین شد که من بوی خاک را میشنوم که در پیکرهای ماست، و باور دارم قصه همیشه از دل شب آغاز میشده است....
همه چیز درست از دل شب، یعنی اردوگاه کار اجباری سمیپالاتینسک در سیبری آغاز شد.
وقتی پلیس مخفی تزار روسیه، فئودور میخاییلوویچ داستایفسکی را به اتهام تلاش برای براندازی حکومت به اعدام محکوم کرد و او را همراه با دیگر متهمان به میدان اسمولنسکی بردند و حکم اعدام را برایشان خواندند و بعد صلیب آوردند که ببوسند و بالای سرشان خنجر شکستند . او ششمین نفر در صف اعدام بود و لباس سپید مخصوص را به تن داشت، با اولین تیر، اجرای حکم شروع شد، هرچقدر هم که میخواست نگاه نکند و نبیند پاشیدن خون در مقابل چشمهایش و شنیدن صداها در ذهنش ولوله میکرد، در آن لحظه آخر که سنگینی جسم بیجان نفر کناریاش را حس کرد، فقط تصویر برادرش در ذهنش بود، بیشتر از یک لحظه به پایان عمرش نمانده بود که صدای طبل آمد، پیکی از سوی تزار بود، حکمی را خواندند مبنی بر اینکه اعلیحضرت امپراتور، زندگی او و چند نفر دیگری که مانده بودند را به آنها بخشیده .
او محکوم به چهار سال حبس و ده سال کار اجباری در سیبری شد، جایی که باید با زندانیهای جذام گرفته میزیست و تنها اوقاتی میتوانست بیرون را ببیند که کار اجباری و شاق در میان بود، وقتی هوا بد بود و باران میبارید و سرما بیداد میکرد .
به گفته خودش در نامهای به برادرش، در آن دما جیوه منجمد میشد و گرماسنج، چهل درجه زیر صفر را نشان میداد.
زندگی در اوج رنج و مصیبتزدگی سبب دگرگونی احوالات روحی و نگرشها و باورهای او شد و قطعاً در توصیفات تکاندهنده او از ابعاد روانی و وجوه مختلف انسانی شخصیتهایش که اگر تاریخ ادبیات جهان و ادیبان به آن فخر نورزند، علم روانشناسی به آن میبالد مانند: آشفتگیها، تبها و هذیانهای "راسکلنیکف" ( شخصیت اصلی جنایات و مکافات) مؤثر بوده است.
او حتی در کنار پنجرههای کوچکی که با خزهها و گل پوشیده شده بود طوری که در روز روشن هم نمیتوانست آنجا بنشیند و چیزی بخواند، به طور دائم مینوشت و کتاب میخواند و چنان تشنه خواندن کتاب بود که در جایجای نامهای که از احوالات خود به برادرش مینویسد عاجزانه از او درخواست میکند که برایش کتاب بفرستد آن هم در شرایطی که خود او چنین نقل میکند:
"فکرش را بکن، تنها لذتی که میتواند وجود داشته باشد و چیزی نمانده بود از میان برود، فراهم کردن یک کتاب است ؛ و وقتی کتابی به دستم میرسد، میبایست کاملاً مخفیانه، میان نگاههای خشمگین و دائمی رفقایم، سختگیری مفتش، داد و مرافعه، اعتراض، جیغ و فریاد، در حال ترسولرز جهنمی آن را بخوانم."
دورتادور دفتر یادداشتهای او طرحهایی مختلف از چهره انسان به چشم میخورد، مردی با موهای مجعد و ناراحت، مردی با لبخند و موهای کمپشت، مردی در حال تفکر که سایهاش هم به روی دفتر کشیده شده و زنی که انگار دارد به آسمان نگاه میکند و...
او به غیر از اینکه به باطن و روح شخصیتهایش میپرداخت، جزئیات چهره و اندام آنها را هم طراحی میکرد و در آن زمان که هنوز سینما به دنیا نیامده بود، تمام داستانش را کارگردانی میکرد طوری که با خواندن داستانهایش یک فیلم بدون نقص و بهیادماندنی را در سینماتوگراف جان میتوان به نظاره نشست.
قلم او هرگز از خیال و رؤیا ننوشت و راز او در موشکافی واقعیات بود. داستایفسکی در" یادداشتهای یک نویسنده" مینویسد: "وقتی در خیابانهای سنپترزبورگ پرسه میزدم خوش داشتم در چهره مردمِ رهگذر بهدقت نگاه کنم. به این قصد که حدس بزنم چه جور آدمهایی هستند، چه طور زندگی میکنند و کارشان چیست و حتی در این لحظه به چه فکر میکنند."
درک اینکه چگونه در اوج فقر و در میان سختیهای روزگار و با اینکه به صرع و مشکلات ریوی مبتلا بود چگونه مینوشت! سخت است و نمیشود در اینباره حرف قاطعی زد، به قول خودش: از جمع صدها خرگوش هرگز یک اسب به وجود نخواهد آمد و از گردآوری صدها نکته سوءظن هیچگاه دلیل قاطعی به دست نمیآید.
اما بهجرئت میتوان بیان داشت: ادبیات جهان بسیار به برادر و همسر دوم او مدیون است که او را عاشقانه حمایت کردند و تنهایش نگذاشتند.
با بخش آخر نامه او به برادرش این نوشتار را به پایان میبرم.
"قرآن و کتاب "انتقاد بر عقل مطلق" اثر کانت و "عقاید هگل" و بهخصوص "تاریخ فلسفه" را برایم بفرست. تمام آینده من بستگی به این کتابها دارد. بهخصوص کوشش کن کاری بکنی که مرا از اینجا به قفقاز بفرستند. از آدمهای مطلع سؤال کن که کتابهایم را در کجا میتوانم منتشر کنم و در این مورد چه اقداماتی باید انجام بدهم. اما گمان نمیکنم که پیش از دو یا سه سال دیگر بتوانم کتابی منتشر کنم. تا آنوقت به من کمک کن. برایت قسم میخورم که اگر تا حالا پولی به دستم نرسیده بود، سربازها مرا کشته بودند! امید و پشتوپناه من تویی.
از این پس رمان و نمایشنامه خواهم نوشت. ولی باید خیلی بخوابم، خیلی! فراموشم نکن!
بار دیگر خدا نگهدار! فئودور داستایفسکی."
(احمد فیاض انوشی- سردبیر و نویسنده رادیو ـ منبع: هنرآنلاین)
1397/05/17 1872
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر