چگونه زندگی را معنادار کنیم
در افسانۀ سیسیفوس ، خدایان سیسیفوس را مجبور کرده اند که یک سنگ بزرگ و سنگین را تا قلۀ یک تپه بغلتاند. سنگ همیشه به پایین سر می خورد و او مجبور می شود کارش را دوباره شروع کند. به نظر می رسد وظیفۀ او بیهوده است. ممکن است ما نیز دچار چنین حس بیهوده بودنی بشویم.
و بیهوده سنگ نغلتانیم در افسانۀ سیسیفوس ، خدایان سیسیفوس را مجبور کرده اند که یک سنگ بزرگ و سنگین را تا قلۀ یک تپه بغلتاند. سنگ همیشه به پایین سر می خورد و او مجبور می شود کارش را دوباره شروع کند. به نظر می رسد وظیفۀ او بیهوده است. ممکن است ما نیز دچار چنین حس بیهوده بودنی بشویم. حتی زمانی که سنگها را به قله می رسانیم ، با وظایف بیشتر و سنگینتری رو به رو می شویم؛ و می دانیم وقتی از دنیا برویم بقیه با این وظایف دست و پنجه نرم می کنند تا وقتی آنها هم از دنیا بروند. حتی وقتی در حال تلاش نیستیم ، وقتی ساکن نشستهایم ، چه هدفی داریم؟ جاودانگی هیچ چیز را حل نمیکند «هدف چیست؟» همۀ ما در نقطهای از زندگی بالاخره با این سؤال رو به رو خواهیم شد. البته می توانیم به زندگی مان معنا – انگیزه ، هدف – ببخشیم. هدف از درس خواندن مدرک گرفتن ، رسیدن به شغل دل خواه ، خریدن خانۀ خوب ، داشتن ماشین های سریع السیر ، رفتن به مسافرت های خارج از کشور به همراه خانواده و بیشتر خوردن و نوشیدن است. هدف زندگی یک فرد ممکن است فرد دیگری باشد؛ ولی این یک تسلسل است که به هیچ پاسخی برای هدف زندگی آنها ختم نمی شود. پس چگونه زندگی های ما در کل معنادار هستند؟ وقتی با سؤالات «معنایی» رو به رو می شویم ، ممکن است احساس کنیم برای اینکه زندگی رضایت بخش باشد باید پاسخهایی وجود داشته باشند. بعضی به خدا رجوع می کنند ، به این باور که ما بخشی از یک نقشۀ بزرگتر هستیم؛ با این حال ، این باور به تنهایی شاید نتواند تسکین دهنده باشد. در روز «دوازدهم با شکوه» ، شکار غاز شروع می شود: غازها بخشی از یک نقشۀ بزرگتر هستند ، ولی نقشهای که در نهایت هیچ سودی به حالشان ندارد. اگر همیشه بتوانیم بپرسیم «هدف چیست؟» ، ممکن است از هدف نقشۀ خدا سؤال کنیم – و هدف هرگونه زندگی جاودانۀ پس از مرگ. همان گونه که ویتگنشتاین می نویسد ، «آیا یک معما با این حقیقت که من برای همیشه زنده خواهم ماند حل می شود؟ آیا یک زندگی جاودانه به اندازۀ زندگی کنونی ما مرموز نیست؟» اگر فرض کنیم زندگی پس از مرگ وجود ندارد ، اعمال و وظایف ما برخلاف کار سیسیفوس ، بیپایان نیستند. بلکه وقتی از طریق مرگ کار های روزانۀ ما به اتمام می رسد ، وظیفه به فرزندان و سپس نوههایمان منتقل می شود. ولی اینکه زندگی ما با زندگی دیگران ارتباط دارد ، باعث نمی شود زندگی مان معنادار باشد. مگر اینکه زندگی دیگران معنادار باشد – اما در این صورت داریم مسئولیت معنادار بودن را به دوش دیگری می اندازیم. پادشاه پادشاهان غزل شلی «ازیمندیس» ، داستان مسافری را تعریف می کند که از سرزمینی باستانی باستونها و ساختمان های خرابه گذر می کند: و روی پایۀستون این کلمات پدیدار شد: «نام من ازیمندیس ، پادشاه پادشاهان است: به کار های با شکوه من بنگرید و نومید شوید!» هر چیز دیگری فانیست. خرابه را دور بزنید در این عظمت ویران شده ، بدون مرز و تهی شنها و سنگها تا بینهایت ادامه می یابند. پادشاه پادشاهان تلاش زیادی کرده است تا شهرتش را جاودانه سازد؛ ولی حتی اگر هم مؤفق می شد ، باز ممکن بود یپرسیم چگونه این شهرت جاودانه می تواند زندگی را معنادار کند. به هر حال ، زندگی ما ، و نه شهرت تنها ، حتی اگر جاودانه باشد ، نمی تواند بر خطر بیمعنا بودن غلبه کند. به نظر می رسد این خطر را سرشت ما ایجاد می کند. شوپنهاور ، معتقد به فلسفۀ بدبینی ، برخلاف (آنطور که نیچه به زیبایی بیان می کند) نواختن فلوت پس از شام ، استدلال می کند که وقتی برای چیزی تلاش می کنیم ، اگر به آنچه در جست و جویش هستیم ، نرسیم ناراضی خواهیم بود. ولی اگر به آنچه می خواهیم دست یابیم ، حوصله مان سر می رود؛ بنابراین به دنبال چیز های دیگر و تلاش بیشتر می رویم که باز هم یا به شکست و یا به ملالت ختم می شود. برای غلبه بر ایدۀ شوپنهاور در مورد بیمعنا بودن زندگی ، ابتدا باید دریابیم آنچه غیرممکن است نباید سبب اندوه ما شود. اگر تصور کنیم هدفی ارزشمند است که هدف دیگری خارج از آن باشد و باید یک هدف نهایی وجود داشته باشد ، هرگز تسکین نمیپذیریم. سپس به این فکر کنید که دلیل کار های ما چیست. برخی کارها را تنها برای این انجام می دهیم تا به مقصودی برسیم: آنها ارزش ابزاری دارند. کار های دیگر ، مقاصد ، به خودی خود ارزشمند هستند و ارزش دل خواه بودن دارند. آنها هدف کارهایی هستند که انجام می دهیم. در واقع ، گستردگی فعالیت های ما که با تکرار سیسیفوسی در تضاد است ، ممکن است در ذات خود ارزشمند باشد. درست مانند توضیحات ، اهداف نیز باید به پایان برسند. یکی از اهداف فلسفه این است که نشان می دهد اهداف می توانند نهایتی داشته باشند بدون اینکه ارزش خود را از دست بدهند. حماقت باغ در تابستان شکوفا می شود؛ کودک اولین قطعۀ ساده شدۀ باخ خود را با پیانو می نوازد؛ و مهمانی شامِ اِوِلین که بسیار برایش تدارک دیده بود ، به خوبی پیش می رود. درست است ، گلها در نهایت پژمرده می شوند ، کودک پیانو را رها می کند و شام خورده می شود. این حقیقت نه باید شکوفایی گلها ، نواختن پیانو و شام اولین را زیر سؤال ببرد ، نه تلاش های مختلفی که برای رسیدن به آنها صورت گرفته است. این تلاشها و نتایج زندگی را معنادار می کنند. گاهی راه های رسیدن به یک مقصود فقط به خاطر آن مقصود ارزشمند هستند؛ اگرچه معمولاً راهها و مقاصد با یکدیگر تلاقی پیدا می کنند و این تلاقی شدت می یابد. ارزش پاس شدن در امتحان ، عشق ورزیدن به دیگران و حتی تمامکردن یک کتاب تا حدی به خاطر تلاشهاییست که برای آنها صورت گرفته است. به آسانی فشار دادن یک دکمه برای پاس شدن یا ابراز محبت یا خواندن یک کتاب ، معمولاً نمی تواند آنچه را به دنبالش بودهایم برایمان فراهم کند. البته مؤفقیت های انسانی ، چه کوچک به نظر بیایند چه بزرگ ، ممکن است در مقایسه با اندازۀ جهان نقطهای بیش نباشند. ما در مورد جوانب مختلف زندگی روزانۀ خود اخم می کنیم ، عصبانی ، هیجان زده ، مغرور ، غمگین و مضطرب می شویم ، ولی از یک نقطه نظر بیطرف ، «دیدگاه جهان» ، چقدر ناچیز ، احمقانه و خودخواهانه است که تا این حد اهمیت بدهیم! البته اندازه همه چیز نیست – و در این مورد ، هیچ چیز نیست. «هدف فلسفه چیست؟» فلسفه ممکن است چیزی را مطرح کند که خودمان می دانیم. پیش از این خاطر نشان کرد که اعمال می توانند معنادار ، هدف دار ، باشند بدون اینکه به هدفی اضافی نیاز داشته باشند. همچنین ممکن است ادعا کند آنچه معنادار است ، لازم نیست دائمی ، جاودانه یا بزرگ باشد. ارزش ذاتی فلسفه در منعکس کردن حقایق است؛ و در چنین تأملیست که به ناسازگاری بین دیدگاه جهان و دیدگاه وابستۀ خود در مورد نگرانی های اصلی زندگی مان پی می بریم – آیا مو های من قشنگ شده یا نه ، آیا قرارمان به خوبی پیش خواهد رفت یا نه ، آیا شامپاین اصل است یا نه. خواب گردی در زندگی سقراط می گوید زندگی نیازموده ارزش زندگی کردن ندارد. هیچ اصراری وجود ندارد که آزمون برای معنا حتمیست؛ در حقیقت ، فراموش کردن خود در هنر یا عشق بدون هیچ اندیشیدنی ارزشمند است. تأمل نیز ارزشمند است؛ از خواب گردی در زندگی بهتر است ، خواب گردی مطرح شده در ماشین تجربۀ نوزیک در فصل سی و سوم. با تفکر می توانیم معنای زندگی خود را از طریق به هم مرتبطکردن رخدادها ، رفتارها ، حسرتها و امیدها دریابیم. البته ، برخی ممکن است از زندگی بدون یک تم خاص ، نعمت های غیرمترقبه ، لذت ببرند. «لذت ببرند؟» این شبیه لذتگراییِ لذات گذاراست. یک زندگی پرمعنا به احتمال زیاد تحت سلطۀ لذت نیست ، بلکه تحت سلطۀ آنچه ارزشمند شمرده می شود ، است. آنچه ارزشمند است شامل لذات روحی ، در آغوش گرفتن کسی که دوست می داریم ، زیبایی نهفته در معماری یک ساختمان و غیره می شود؛ ولی شامل تلاش برای انجام کار درست ، احترام گذاشتن به دیگران و غیره نیز می شود – و اینگونه می توانیم زندگی خود و دیگران را معنادار کنیم. ژان پل سارتر بر چگونگی انتخاب ارزشها و معناهایمان تأکید داشت. او داستان دانشجویی در دهۀ 1940 را تعریف کرد که در فرانسۀ تحت اشغال نازیها زندگی می کرد. او در یک دو راهی گیر کرده بود؛ به انگلستان فرار کند و به ارتش آزاد فرانسه ملحق شود یا در فرانسه بماند و از مادرش مراقبت کند. مادرش در غم و ناامیدی مطلق به سر می برد ، پسر بزرگش کشته شده بود. دانشجو برای مادرش احساس ترحم می کرد ولی دلش می خواست انتقام مرگ برادرش را نیز بگیرد. ممکن بود مشاوری بتواند به او کمک کند ولی در نهایت این خود دانشجو بود که باید تصمیم می گرفت چکار کند. «تو آزاد هستی ، پس انتخاب کن – در واقع خلق کن.» نظر سارتر حتی اگر در جهانی بر پایۀ جبر زندگی کنیم ، صادق است: بازهم دانشجو باید انتخاب کند که برود یا بماند. این جمله برقرار است حتی اگر ابراهیمی هستیم که «میشنویم» فرشتهای به ما می گوید باید پسرمان را قربانی کنیم. بازهم می توانیم مقاومت را انتخاب کنیم؛ در واقع می توانیم اعتبار صدای فرشته را زیر سؤال ببریم. انتخاب ممکن است از طریق پرتاب یک سکه حاصل شود؛ ولی این مسائل را ناچیز و انتخابها را بیقاعده می کند. فقط انتخابکردن ممکن است بر پایۀ هیچ علتی نباشد؛ ولی تفکر در مورد گزینه های پیش رو کمک می کند پیامدها و اعمال را از دید جدیدی بنگریم. دانشجو ، پس از تفکر ، بحث و مشورتکردن با قلبش ، ممکن است ناگهان تصویر خود را در آینه فرد ترسویی ببیند اگر بماند ، بزدلی که از طعنۀ دوستانش می ترسد. البته ممکن است روحیهاش را بالا ببرد و این اتهامات را با شجاعت تحمل کند. ما ارزشهایی داریم – چیزهایی که برایمان مهمتر از بقیۀ چیزها هستند – ولی حتی در این صورت نیز با انتخاب های دشواری رو به رو می شویم. درک این نکته به معنای قابل اعتماد بودن است؛ تکذیب کردن ،ایماد بد سارتر است که با آن در فصل بیست و هشتم آشنا شدیم.ایمان بد زمانی مطرح می شود که مثلاً اعلام می کنیم باید کاری را انجام دهیم به خاطر شیوۀ تربیتمان ، فرمان خدا یا فرمان افراد قدرت مند – یا به خاطر اینکه چنین فردی هستیم. گارسونها و جغد سارتر داستان گارسونی را می گوید: حرکات او سریع و مستقیم است ، کمی بیش از حد دقیق و کمیبیش از حد سریع. او کمی سریع به سمت مشتری می آید... صدا و چشمانش نشان می دهد کمی بیش از اندازه منتظر دستور مشتری است... او با سریع بودن ، خودش را بیتفاوت نشان می دهد... دلیل ندارد این گارسون حتماً دارای ایمان بد باشد. شاید رفتار های او کنایه آمیز باشند؛ شاید دارد نقشی که او – همۀ ما – بازی می کند را مسخره می کند. وقتی بیطرفانه و از دیدگاه جهان به خودمان نگریستیم ، با تلخیِ ناچیز بودن رو به رو شدیم؛ ولی این بیطرفانه بودن در طول زندگی کمکمان می کند. کنایه و بازی ارزش دارند؛ عدم تطابقها ممکن است به درستی موجب لبخند ما شوند. ولی قبل و بعد از لبخند ، ممکن است در رنج زندگی کنیم. ما از ناامیدیها و رنج های زندگی مطلعیم. هرچقدر هم اهمیت بدهیم ، وقتی در بار یا اپرایی می نشینیم ، همۀ مشکلات را فراموش می کنیم. «زندگی باید رو به جلو باشد ، اگرچه فقط رو به عقب می تواند درک شود.» این نوشتۀ سورن کیرکگارد ، هستیگرای دانمارکی قرن نوزدهم است. برای آینده باید تصمیمهایی بگیریم که ممکن است زندگی اکنونمان را تغییر بدهد. اینکه چگونه گذشته را درک می کنیم تا حدودی به آینده بستگی دارد. آنچه اکنون حرکت غلطی شمرده می شود ، ممکن است در بازنگری مؤفقیت آمیز باشد. پیش از مرگ ، ما قدرت داریم. مسیر زندگی خود را عوض می کنیم ، گذشته مان را جبران می کنیم و آنچه انجام دادهایم را تعبیر می کنیم. وقتی از دنیا رفتیم ، دیگر قدرت تغییر یا جبران یا توضیح را نداریم. به گفتۀ سارتر «برای زندگان دعا کن.» وقتی مردیم ، دیگران زندگی ما را تعبیر می کنند. حتی پیش از مرگ نیز ممکن است سعی کنیم خودمان را آنطور که دیگران می بینند ببینیم. « اگر در واقعیت تمام زندگی من غلط بوده باشد چه؟» ناگهان به ذهنش خطور کرد که آنچه شب گذشته به نظرش کاملاً غیرممکن بود – اینکه او آنگونه که باید زندگی نکرده است – ممکن است درست باشد. این کلمات که از زبان ایوان ایلیچ و نوشتۀ لئو تولستوی هستند ، می توانند وابستگی را یک قدم بزرگ به جلو ببرند؛ ولی اینکه ما می توانیم در مورد زندگی خود بیندیشیم و برای آینده برنامه ریزی کنیم ، مشخصۀ انسانهاست. در نظر هگل ، فلسفه مانند جغد عاقلیست: جغد می نروا تنها زمانی بال های خود را باز می کند که تاریکی آغاز شده باشد. همانطور که مرگ به ما نزدیک می شود ، که تاریکی خودمان آغاز می شود ، برخی ممکن است احساس کنند که به یک درک نهایی رسیدهاند. برخلافِ ، یا به دلیلِ ، تفکر فلسفی ، بسیاری از ما یک حس اسرارآمیز و اندوهگین در مورد زندگی داریم: با رنج و مرگ ناامید می شویم – و همچنین با اختلافات روزانه ، قبض های برق و غیره. بنابراین بگذارید به داروی دیوید هیوم برگردیم ، وقتی با ابر های شک و تردید های فلسفی سردرگم می شویم: خوشبختانه ، به این دلیل که عقل ناتوان از برطرفکردن این شکهاست ، خود طبیعت برای این کار کافیست و مرا از این رنج و سرگشتگی فلسفی نجات می دهد؛ یا با آرامکردن ذهن یا با سرگرمی های مختلف که همۀ آن خیال های واهی را از بین می برد. وقتی ناامید هستیم ، باید به خودمان یادآوری کنیم که با گوش کردن به یک موسیقی هیجان آور شاد خواهیم شد. انسانگرا های ضد خدا ، و نه فقط مذهبیون ، ممکن است راز ، وحشت و تقوا را حس کنند. می توانیم معنا را در شکوفایی گل نرگس ، یک هدیۀ کوچک مملو از عشق ، گرفتاری ، طنز و زیبایی منظرۀ غروب خورشید کنار دوستان و نوشیدنی خوب بیابیم. و وقتی همه چیز گفته می شود ، بیشتر سخنان ویتگنشتاین را درک می کنیم: هر گاه نمی توان در مورد چیزی سخن گفت ، باید سکوت کرد.
1398/07/30 1167
شما می توانید به عنوان اولین نفر نظر خود را ارسال نمایید
وارد کردن نام و نام خانوادگی الزامی می باشد
وارد کردن ایمیل الزامی می باشد info@iiketab.com - ایمیل وارد شده صحیح نمی باشد
وارد کردن متن الزامی می باشد
ارسال نظر